خاطرات دوران سربازی و ورود به جامعه

رفتن به خدمت سربازی و ورود به جامعه

خلاصه پس از پايان سال‌های درس و مشق و کلاس، در20 آبانماه 1350 برای گذراندن دوره آموزشی خدمت سربازی به عنوان سپاهی ترويج وآبادنی راهی تهران شدم. پس از گذراندن دوره شش ماهه آموزشی در پادگان سپاهیان ترویج وآبادانی کرج به اداره کل کشاورزی منطقه گرگان و دشت معرفی و اعزام شدم تا در آنجا بقیه دوران سربازی را خدمت کنم. در گرگان به عنوان سپاهی ترویج وآبادانی مأمور امور حفظ نباتات در مناطق خانببین و علی‌آبادکتول با مسئولیت چند فرودگاه حفظ نباتات، برای انجام مبارزه با آفات پنبه و سمپاشی مشغول به خدمت شدم. در 20 آبانماه 1352 خدمت نظام را به پايان رساندم و عصر همانروز پس از تسویه حساب با اداره کل کشاورزی گرگان و دریافت کارت پایان خدمت برای یافتن کار و استخدام راهی تهران شدم. برادرانم نيز هرکسی به طريقی وارد بازارکار شده و به استخدام دولتی درآمده‌اند. برادرم شهاب‌الدين در منابع طبيعی مشغول به کار است و نجيب‌الدين در آموزش و پرورش معلم شد و من نيز در سازمان ثبت اسناد و املاک کشور استخدام شدم. حکم مميزی ثبت اسناد ايرانشهر را دريافت نمودم. پس از مراجعت به ايرانشهر، در يکی از روزها که از ايرانشهر با اتوبوس عازم دامن بودم، يکی از معتمدین دامن که قبلاً بارها به من گفته بودکه از شاگردان پدرم هستند، همیشه روی ما به دلیل اینکه چون از مادری سراوانی هستیم، باوری پذیرفته‌شدنی نداشت. باورش این است که ما اجنبی محسوب می‌شویم. وقتی که متوجه شد درس و سربازی من تمام شده، بسیارحساس شد و نگرانی از سیمایش هویدا گردید. جالب است عنادهای بدون دلیل همیشه خود آدم را بیشتر آزار می‌دهند. سؤال کرد، که چه می‌کنی؟ با آن روحيه جوانی و ذوق کار کردن و استقلال فردی که داشتم پاسخ دادم : پس از پايان خدمت سربازی که به عنوان سپاهی ترويج و آبادانی در گرگان خدمت کردم، حکم مميزی اداره ثبت ايرانشهر را از ثبت کل کشور در تهران دريافت نموده‌ام و تا چند روز ديگر سرکار می‌روم. يکدفعه متوجه شدم که اين بزرگوار از گفته من سخت متأثر شد و پس از مکثی گفت : اين کار به درد تو نمی‌خورد برو استعفا کن و به اداره ثبت ایرانشهر نروکه فایده ندارد، اذیت خواهی شد. تعجب کردم، يعنی چه ؟ چرا استعفا کنم؟! دلايل مفصلی را گفت که به ظاهر از خيرخواهی بود. بعدها برایم مسلم شدکه ایشان خود گویا در اداره ثبت شاغل بوده و از حضور و مشغول شدن من به عنوان سرممیز اداره  ثبت احساس خطر می‌کرده که شاید روزگاری من بر او ریاست کنم و این بودنم را به زیانش می‌دید و نمی‌پسندید. شب ماجرا را با مادرم در میان گذاشتم. مادرم نگران شد و گفت : این جماعت در این مدت که شما کودک بودید چه برمن آوردند و حالا تو هنوز نیامده گرفتار اینها شدی، باشد توکل بر خدا . باز هم تهران برو وکاری دیگر در جایی و اداره‌ای دیگر پیدا کن و برگرد. صبح روز بعد با دریافت 250 تومان (معادل 2500 ریال) هزینه سفر از مادرم عازم تهران شدم، ضمن تقديم استعفا به ثبت کل، به سراغ سازمان شرکت‌های سهامی و زراعی و تعاونیهای روستائی رفتم و پس از چند روز تلاش طاقت‌فرسا، از آن سازمان که زیرمجموعه وزارت تعاون و امور روستاها بود، حکم استخدام پیمانی با حقوق ماهیانه 12600 ریال گرفتم.

☑ شروع به کارم در سازمان شرکت‌های سهامی زراعی و تعاونی‌های تولید روستائی

پس از اشتغال به کار و صدور حکم فوق‌العاده مخصوص کار در شرکتهای سهامی زراعی مبلغ 75000 ریال دیگر به حقوقم اضافه شد که درآن زمان مبلغ بسیار قابل توجهی بود و بعدها با اضافه شدن اضافه کار و مأموریت جمع دریافتی ماهیانه بیشتر شد و این موجبات رضایت و شادی مادرم را فراهم آورد و او هرگز این رضایت را پنهان نکرد بلکه با شکر دائم از لطف خدایش مرا دعای خیر می‌‌کرد. البته دوست و همکلاسی‌ام جناب آقای مجيد ريگی که با هم در ثبت اسناد استخدام شده بوديم، در آن اداره شروع به کار نمود و در مدتی کوتاه به  رياست اداره ثبت رسید. پس از گرفتن حکم و بازگشت به ايرانشهر برای شروع به کار قصد رفتن به بمپور داشتم. در محل پمپ بنزين قديم ايرانشهر که مربوط به آقای پايدار بود، ماشین جيپی را ديدم که بشکه‌ای رنگ و روی رفته در عقب آن گذاشته‌اند و دو جوان مشغول دريافت گازوئيل بودند. ماشین جيپ با آرم و نام شرکت سهامی زراعی بمپور بغل‌نويسی شده بود. سوال کردم که ماشين متعلق به شرکت سهامی زراعی است؟ پاسخ مثبت بود و گفتند اگر می‌خواهی، می‌توانيم با هم برويم. چون حدود 20 کيلومتر جاده خاکی دارد پس احتمال خاکی شدنم می‌رود. من در اوج جوانی بودم، با کفشهای ورنی، موهای قشنگ، لباس اتوکشيده، ادکلن جيکا، چطور دلم می‌آمد با اين دو نفر که لباس‌های کهنه پر از گازوئيل به تن داشته و دست و رويشان گريسی و ماشین جيپ‌شان قراضه بود، همسفر شوم. بنابراين آدرس شرکت را از آنها گرفتم تا خود به آنجا بروم. صبح روز بعد عازم بمپور شدم و برای اولين بار به محل شرکت سهامی زراعی بمپور رفتم. خانه‌های تازه‌ساز، خاکهای دپو شده، مسيرهای تو در تو، ماسه بادی‌های سرگردان و خلاصه گرمای هنوز به ظهر نرسيده، قشنگ نوازشم می‌دادند. پس از ورود به دفتر رفتم و سراغ مدير عامل را گرفتم. ساعت 10 صبح بود.گفتند ايشان منزل است ولی صبر نکردم و به منزل ايشان رفتم. جوانی و نپختگی من یعنی همین! پس از دق‌الباب ديدم يکی از همان دو نفر ديروزی با همان ريخت و قيافه جلوی در حاضر شد. گفت : بفرماييد! گفتم : با مدیرعامل کار دارم. در جوابم گفت : مديرعامل به دفتر خواهد آمد. یعنی به من فهماند که بروم. دوباره به دفتر برگشتم و منتظر ماندم. ديدم جل‌الخالق، همان شخص که ديروز ديده بودم و امروز هم در را باز کرد، با همان وضع و قيافه با مقداری کاغذ و کلاسور آمد و در دفتر مديرعامل و روی صندلی مديرعامل نشست. از بنده سوال کرد : چيه؟  بفرماييد، چکار داريد؟ با شرمندگی از افکار کودکانه‌ام حکم استخداميم را به همراه گزارش ورود که از قبل آماده کرده بودم به ايشان دادم. نيم نگاهی به آن انداخت و در گوشه‌ای گذاشت. گفت : بگو ببينم اهل کار و آماده کار هستی؟ گفتم : بلی. گفت : نه اين کفش ورنی و اين شلوار اتوکشيده و پيراهن گل‌گلی و موی تافت‌خورده تو به درد کار می‌خورد و نه ما آماده پذيرفتن چنين همکاری هستيم. اگر قرار است با ما همکار باشی و سالها خدمت کنی و در سازمان با نام نيک يادت کنند، باید رضايت مردم را فراهم کنی. رضايت مردم صرفاً از طريق کار خوب و صادقانه بدست می‌آيد و لاغير. برو موی سرت را با ماشین نمره 2 خیلی کوتاه کن و لباس کار بپوش و فردا برگرد. از این برخورد ناراحت که نشدم بلکه با افتخار، آموزشی بسیار عالی برای ورود به زندگی آموختم. به خانه بازگشتم و سر را تراشيدم. فردای آن روز پيراهن و شلوار عادی کار به تن و پوتين سربازی به پا کردم و بدون کرم و ادکلن به محل کار برگشتم. ايشان از اين وضعيت من بسيار راضی شد و دستور داد مسئوليت برداشت گندم را آنهم با پای پياده در کل حوزه شرکت سهامی زراعی بمپور، از بالای نوک جوب تا پايين ميرآباد، به عهده بگيرم. در نهایت من توانستم با زحماتی طاقت‌فرسا و عملکردی به ياد ماندنی، پس از برداشت گندم، کارنامه‌ای خوب را ارائه نمایم و نمره عالی دريافت دارم. از بخت بدم بیمار شدم و با کسب مرخصی برای انجام معالجه به زاهدان اعزام شدم. جوانی هستم 22 ساله و تازه استخدام که فقط 2 ماه حقوق دریافت کرده‌ام. سرمایه و حامی هم ندارم. فقط خدا هست و تنها مادر عزیز و همیشه همراهم. برادرکوچکم سپاهی دانش است و به سربازی‌اش در روستاهای بیرجند ادامه می‌دهد. به قول معروف و ضرب‌المثل قدیمی قوز بالا قوز دقیقاً یعنی همین! من بیمارم و بیماری‌ام حاد و مشکل روده‌ای است. در بیمارستان شیر خورشید زاهدان (خاتم الانبیاءکنونی) بستری شدم. دکتر غلامرضا رحمانی ریاست بیمارستان که اصالتاً سراوانی بود و فامیل مادرم را دقیقاً می‌شناخت بسیار برایم زحمت کشید. پس از مدت سه ماه بستری تشخیص درستی برای بیماری داده نشد و همینطور روند آزمایش و بررسی ادامه دارد. از طرفی دیگر بسیار دستم تنگ و برای تأمین نیازهایم با مشکل جدی مواجه هستم. مادرم برای تأمین هزینه‌هایم کار سوزن‌دوزی‌اش را چند برابرکرده و برای دریافت قرض بسراغ کس و ناکس رفته و یا پیغام داده و یکنفر هم چون احتمال می‌دهند که شاید این بیماری من را ز پای درآورد،کمکی نمی‌کنند. حتی ازنزدیکان خودم! کمکی نمیرسد، از کسی گلایه ندارم. آنها حتماً وظیفه خود نمی‌دانستند  یاتوان کمک  رانداشته اند، یابه کسی که به نوعی  اجنبی هم هست،  کمک  کردن را صلاح نمیدانستند،بگذریم،  با همان 100 و یا 200 تومان ارسالی مادرم که از قبل سوزن‌دوزی و دسترنج خودش بود توانستم قدری با نهایت مشکل روزگاررا بگذرانم. مادرم در این مدت که شایع شده بود بیماری‌ام حاد است و هر لحظه احتمال مرگم می‌رود، روزگار سختی را می‌گذراند. طوری که بعدها دیگران برایم می‌گفتند مادرم برای این که کسی از گریه و فغان او دچار زحمت نشود، گریه‌ها و داد و بیدادش را شب‌ها به نخلستان کنار خانه می‌برد. خلاصه کنم، مردم از هر طرف  وابستگانم را مورد انتقاد قرار می‌دادند که حمید را در حال مرگ رها کرده‌اید و آنها هم جوابی نداشتند، جالب است که مادرم برای قرض گرفتن 500 تومان (5000 ریال) به منزل یکی از فامیلش که در یکی از واحدهای نظامی انتظامی ایرانشهر درجه استواری داشت می‌رود (صلاح نمیدانم اسمش را بنویسم) هرچه اصرار می‌کند که برای ادامه معالجه فرزندم بمن 500 تومان قرض بدهید، از مردم بابت سوزن‌دوزی‌هایی که انجام داده‌ام بیشتر طلب دارم و طلبم که وصول شد پول شما را سریع بر می‌گردانم، درخواست مادرم مورد اجابت این فامیل بزرگوار مادر واقع نمی‌شود و با بیان اینکه هنوز حقوق دریافت نکرده‌ام، به مادرم پاسخ منفی می‌دهد. در این ماجرای بی‌پولی و نداری ما، فقط همسایه بزرگوار ما ملانورمحمد دژدار که خدایش بیامرزاد، حسب وساطت همسرشان مرحومه فاطمه شیروانی به مادرم قرض می‌دهد وپس از چند روز این پول قرضی که در حقیقت از صندوق تعاونی روستائی محل بوده است برگشت داده می‌شود. برای معالجه که نیاز به عمل جراحی تشخیص بیماری هست، حسب نظر دکتر رحمانی به تهران و بیمارستان نجمیه اعزام شدم. در این سفر که به همراهی مرحوم محمدعظیم خدابنده و برادرم شهاب‌الدین انجام شد، با پرداخت 30 هزار تومان پول از طرف برادرم مرحوم مولانا نجیم‌الدین میسرگردید. با هواپیما عازم تهران شدیم. یادم هست سفر ما در یک روز به شدت سرد زمستانی بود. سرمای زاهدان بسیار سوزان و طاقت فرساست. به وقت رفتن به سالن انتظار از پشت شیشه دیدم که مرحوم مولانا نجیم‌الدین آمده تا ما را بدرقه کند. آنطورکه معلوم بود در آمدن با سختی بارندگی و سیل مواجه شده و لباسهای سفیدش به شدت پر از گل و خاک بود. از پشت شیشه من را دید. با توجه به باور بعضی‌ها و شایعاتی مبنی بر اینکه من در این بیماری از دنیا خواهم رفت، به گریه افتاد و دستمالش را روی چشمانش گرفت. این صحنه دردناک همیشه با من است و آنرا مرور می‌کنم. خداوند بزرگ برادرم مولانا نجیم‌الدین را بیامرزاد و در جنات‌النعیم جای دهاد.

زنده ماندنم را بعد از لطف الهی و زحمات مادر عزیزم، مدیون ایثار وکمک مالی 30 هزار تومانی او هستم. این مبلغ 30 هزارتومان برای هزینه بیمارستان و عمل و دارو و نیز هزینه غذا و هتل مرحوم خدابنده و شهاب‌الدین و بلیط رفت و برگشت سه نفر ما با هواپیما بود. البته پس از نجات از بیماری و برگشتن سر خدمتم، بصورت ماهیانه تا ریال آخر این پول را برگرداندم، ولی این کمک بموقع برایم نجات‌بخش بود. در بیمارستان نجمیه تهران تحت نظر دکتر زهتاب عمل جراحی و تشخیص نهایی صورت گرفت. برای ادامه معالجه به بیمارستان شیر و خورشید زاهدان برگشتیم که باز هم با نظر دکتر رحمانی به مدت سه ماه بستری شدم. در این مدت مرحوم حاج حبیب‌الرحمان اسدی که خدایش بیامرزاد، همراه من بود و بسیار به من محبت کرد و برایم زحمت کشید. همیشه خود را مدیون او می‌دانم. ایشان چون در مغازه برادرم مرحوم  مولانا نجیم‌الدین کار می‌کرد، در واقع از طرف برادرم به کمکم آمده بود.

بالاخره معالجات در تهران و زاهدان  انجام شد و پس از آن به دامن نزد مادرم و ایرانشهر برگشتم. حال که معالجات انجام شد و سلامتی‌ام را باز یافتم به محل کارم برگشتم وگزارش ورود به خدمت را پس از بیش از شش ماه بیماری به دفتر مدیرعامل دادم. مدیرعامل قبلی یعنی آقای مهندس نورمحمدیان از شرکت رفته بود و به جایش مدیری جدید بنام آقای پرویز صمیمیان مسئولیت مدیریت شرکت سهامی زراعی بمپور را بعهده داشت. من بسیار بی‌پول و تنگدست شدم. روز قبل از مادرم 100 تومان (1000 ریال) گرفتم تا به محل کارم برگردم. مسئول دفتر مدیرعامل به من گفت : آقای مدیرعامل گفته‌اند شما غیبت‌تان زیاد است و نمی‌توانید به سرکار برگردید و اخراج هستید. من بسیار ناراحت و نگران واقعاً مستأصل شدم چون کسی را نمی‌شناختم. گوشه‌ای و دور از جمع ایستاده و به برخوردهای سخت روزگار و آینده مبهم خودم فکر می‌کردم که حالا که اخراجم کرده‌اند چگونه باید زندگی کنم. من بیمار بودم، حامی و دلسوز و یاوری جز مادرم ندارم. بسیار آشفته و نگران و درآمادگی ترکیدن بغض درگلو و ریزش اشک بودم که صدایی به گوشم رسید که می‌گفت : جوان توکی هستی، چرا تنها گوشه ایستادی؟ به چه فکر می‌کنی، اسم توچیست، اهل کجایی، اسم پدرت کیست؟ جلو رفتم و با همان حالت گرفته و بغض‌آلود سلام کردم وگفتم : من حمیدالدین ملازهی فرزند مرحوم مولانا شمس‌الدین از دامن آمده‌ام و بقیه ماجرا را سریع به ایشان گفتم. آخرش این بود که من بیمار شدم و رفتم معالجه کردم و سالم برگشتم. حالا مدیرعامل اخراجم کرده. وقتی که حرف‌هایم تمام شد، ایشان دستم را گرفت وکشان‌کشان به اطاق مدیرعامل برد و بدون مقدمه و معطلی و تفسیرچینی گفت : آقای مدیر ایشان پسر سرور من مرحوم مولانا شمس‌الدین است. شما خبر نداشتیدکه استخدامی اینجا بوده، بیمارشده، رفته و معالجه کرده و بسلامت برگشته به محل کارش. به ایشان از طرف شما گفته‌اند تو اخراجی. من به عنوان ریاست هیأت مدیره از شما خواهش می‌کنم با توجه به جایگاه خانوادگی ایشان و اینکه حضورش در این شرکت باعث افتخار و امتیاز برای شرکت خواهد بود اجازه دهید به سرکارش برگردد.

مدیرعامل با شنیدن این حرف‌های محکم و جدی ریاست هیأت مدیره تسلیم شد و حکم شروع به کار به من داد. چون آخر خردادماه و فصل برداشت گندم بود، مسئولیت برداشت گندم شرکت به من داده شد و من مشغول به کار شدم. گرچه کارم با توجه به اینکه عمل جراحی انجام داده‌ام بسیار سخت بود ولی هرگز حرفی نزدم وکارم را با جدیت تمام شروع کردم و انجام دادم. وقتی که حکم گرفتم و از دفتر مدیرعامل خارج شدم، با بزرگواری که به من لطف کرد و به کارم برگرداند، شروع به صحبت کردم. از ایشان بسیار تشکرکردم. ایشان گفت : من مرید پدرتان بوده و هستم. همیشه در کنارت خواهم بود. هرگاه مشکلی برایت پیش آمد، درنگ نکن و من را مطلع کن تا کمکت کنم. با اینهمه لطف و محبت ایشان خجالت کشیدم که اسمش را بپرسم. پس از خداحافظی به سراغ دفتر مدیرعامل رفتم و اسم و مشخصات ایشان را جویا شدم. آقای عبدالله بمپوری مسئول دفتر به من گفت : ایشان حاج بختیار امیریان  است و سمت ریاست هیأت مدیره شرکت را دارد. خود کشاورز و ساکن روستای توردان بمپور است. حاج بختیار امیریان و حاج اسفندیار ارتش دو برادر بسیار بزرگوار و دو فرد خوشنام و عزتمند در بمپور و بلوچستان هستند. این دو بسیار خیرکار و متدین‌اند. کارم به خوبی پیشرفت کرد و کم کم با تلاش وکوشش بسیار و ارائه کار خوب و ارزشمند و ماندگار در سطح شرکت و منطقه بمپور مشهورشدم. دوستان زیادی پیداکردم و مورد عنایت همگان قرارگرفتم. در یکی از روزهای کاری حسابدار جدید شرکت بنام آقای رضا تیرانداز بسراغم آمد وگفت : حقوق مدتی را که به علت بیماری شرکت نبودی، حسابدار قبلی که اکنون در حال انتقال و رفتن است، در حسابی دیگر نگهداشته تا پول شما را به وقت رفتنش از حساب  برای خودش بردارد. سریع همین حالا درخواستی بنویس تا خودم مجوز مدیر را بگیرم و حقوق‌های مانده‌ات را به شما بپردازم. از خوشحالی واقعاً می‌خواستم پروازکنم. درخواست را با راهنمایی آقای تیرانداز که از اکراد کرمانشاهی بود نوشتم و به ایشان دادم. آقای تیرانداز پس از ساعتی مجوز پرداخت را ذیل درخواستم از مدیرگرفت و چکی را برایم آورد. من برای اولین بار داشتن پول بیش از 10000 تومان را حس کردم. به بانک ملی بمپور رفتم و چک را نقدکردم. 5000 تومان را در حساب کوتاه‌مدتی در بانک صادرات گذاشتم و 5000 تومان را نقد گرفتم و عصر همان روز به  دامن رفتم و به مادرم دادم. مادرم از خوشحالی من را به آغوش گرفت و کلی  هم گریست و مرا نیز گریاند. البته در دوران خدمتم در شرکت همیشه از مساعدت‌های ويژه حاج بختيار اميريان، حاج اسفنديار اميريان، حاج ابراهيم آچاک، حاج لال‌محمد سياری‌نژاد، حاج محمد آبرون، حاج محمد باصره، حاج عظيم دهميری، برادران طوقی، مولوی عبدالمجيد دينارزهی، حاج بهرام سازمند، حاج مرادبخش بندی، خيرمحمد سازمند و احمد ديناری در مچوقاسم و نيز خداداد بمپوری در ملک آباد و گل محمد رودينی، حاج دادمحمد رودينی و خيرمحمد ملازهی در خيرآباد و در ساير روستاها کم و بيش برخوردار بودم.

کار ادامه داشت. ناگفته نماندکه آقای مهندس نورمحمديان مديرعامل وقت که در آشنا کردن من با کار و آموزشم برای روش کارکردن و خدمت زحمت فراوان کشيده و در واقع فونداسيون شروع خدمت اينجانب با درايت ايشان انجام شده بود، در زمان بیماری من ایشان از شرکت انتقال یافته و رفته است. در برگشتنم به کار پس از معالجه  آقای مهندس صميميان به جای ايشان آمده است. آقای صمیمیان مردی درست در جهت عکس مهندس نورمحمديان. صميميان اهل کار نبود، بيشتر به امور شخصی خود می‌رسيد و به کسی که در شرکت کار خوب ارائه می‌کرد بی‌توجهی نشان می‌داد، به طوری که در پايان خدمتش پرونده ای مملو از اوضاع درهم ريخته و نابسامان از خود به جای گذاشت. يک روز مرا احضار کرد و گفت که بايد به جای انجام چندين کار که حسب دستور مدیرشرکت بعنوان “با حفظ سمت” انجام می‌دهم، فقط يک کار را انجام دهم. من نيز پذيرفتم و از کارهای اضافی معافم کرد. سپس حکم تأسيس مرغداری را که کاری جنبی و صرفاً درآمدزا برای شرکت بود به اينجانب داد. از اصطبل‌های مسير نوکجوب استفاده کردم و مرغداری پنج هزار قطعه‌ای با تلاش و همت فراوان وکار طاقت‌فرسای شبانه‌روزی راه‌اندازی گرديد. دو ماه از نگهداری جوجه‌ها می‌گذشت و حسابداری شرکت فروش را آغاز کرده بود. مرغداری به حدی رونق يافته بود که مديرعامل و سايرين همه حيرت‌زده شده بودند. به تدريج حسادت‌ها و پچ‌پچ‌ها شروع شد که چرا ملازهی کارش هميشه نمود دارد. هر روز صدها نفر در جلوی مرغداری صف کشيده و جوجه‌های چاق و چله را خريداری کرده و می‌‌بردند. حال و هوايي بود. يک روز عصر وارد مرغداری شدم و ديدم که مديرعامل در گوشه ای ايستاده و عده‌ای به شمارش جوجه‌ها مشغولند. از اينکه کارها به خوبی پيش می‌رفت، خوشحال بودم، غافل از اينکه آن شيطان‌صفتان برای مچ‌گيری آمده بودند، استغفرالله العظيم.

پس از شمارش، آقايان با خوشحالی اعلام کردند که 352  قطعه جوجه کم است. رو به من کردند که موضوع چيست؟ گفتم : بسيار درست است. از آقای قاسم سيه چهره حسابدار شرکت که در محل حاضر بود، خواستم ليست حواله‌های صادره جوجه‌های تلف شده را بياورد. شمارش‌کننده‌ها که اعضاء هیأت‌مدیره شرکت البته بدون حاج بختیار امیریان بودند، گفتند : آمار حسابداری ساختگی است. به کارگران دستور نبش قبر دادم، چرا که جوجه‌های تلف شده را به منظور جلوگيری از شيوع بيماريها، با آهک ضدعفونی و در همان محل دفن می‌کرديم و اجازه نمی‌داديم در فضای باز رها شوند. بالاخره چاله‌ها باز شد و در برابر چشمان مديرعامل نابکار، تک تک لاشه‌ها شمارش شد و به عدد 352 ختم گرديد. حاج ابراهيم آچاک، حاج بختيار اميريان و حاج عظيم دهميری از اين سلامت کار بسيار خوشحال شده و به تحسينم مشغول شدند. با افتخار و خيالی راحت از آنجا خارج شدم. مديرعامل نگون‌بخت مرا به دفتر دعوت کرد و گفت چون آدمی مسلط، فعال و علاقمند هستيد بهتر است مرغداری را رها نموده و کاری نو را آغاز نمائید. سپس کشت 30 هکتار پنبه آنهم به طريق فول مکانيزه را برعهده من گذاشت. کشت پنبه برای من چيز مهمی نبود چرا که 2 سال سربازی را به عنوان سپاهی ترويج و آبادانی در منطقه پنبه‌خيز کشور يعنی گرگان و دشت گذرانده بودم. به شهادت دوستان هم دوره‌ام، تنها فردی که توانست پنبه را خوب بشناسد و با آفات آن مبارزه کند و با آن سن کم مسئوليت تعدادی فرودگاه سم‌پاشی و مبارزه با آفات پنبه را مستقيماً عهده دار باشد، من بودم.

زمانی که در منطقه علی‌آباد کتول شرکت‌های سم فروش و دلالهای سم با تأمين سموم غير مؤثر قصد تجارت نامبارکی را داشتند، با آنها مبارزه کردم. با شناسايي دقيق آفات پنبه از کارادرينای برگ خوار تا کنه، شته، کرم قوزه و کرم خاردار، همه نوع مبارزه‌ای را فراگرفته بودم و با عملکرد خوبم در حفظ نباتات گرگان باعث رونق پنبه و سود کشاورزان گرديده و بارها مورد حمايت و تشويق مافوق قرار گرفته‌ام. بنابراين کشت پنبه در بمپور برای من به هيچ وجه مشکل نبود و آن را به راحتی شروع کردم. در محدوده مچوقاسم 30 هکتار زمين خوب و مناسب را مشخص نموده و پس از بررسی‌های فنی لازم  نسبت به کشت اقدام کردم. پس از رشد پنبه و هجوم آفات و بيماری‌ها با همکاری مؤسسه بررسی آفات با حضور جناب مهندس باروتی کارشناس ارشد و خبره آفات پنبه که حسب درخواست اینجانب از مؤسسه بررسی آفات به کمکم آمده بود، در محل مزرعه مستقر شديم و دقيقاٌ تمام مراحل توليد، رشد و دگرديسی آفات را بررسی و با آنها مبارزه کرديم. کار ما گرفت و کشت پنبه رونق يافت. پس از گل و باز شدن قوزه‌ها، پنبه‌ها درآمد و تعداد زيادی از دختران و پسران، پيران و جوانان با دريافت دستمزد نسبت به جمع‌آوری پنبه اقدام نمودند. مزرعه يکدست سفيدپوش مانند قلب‌های بدون مرض پاک وسفیدپوش شده بود. باز پچ‌پچ‌ها شروع شد، چرا که تراکتورهای تريلر بند، پشت سر هم پنبه را به انبارها منتقل می‌کردند و انبارها مملو از پنبه شده بود. شب هنگام مديرعامل بی‌خرد و تعدادی از دوستان دمدمی مزاج و بيکاره‌اش، سراغ خران ولگرد روستا می‌روند و آنها را به طرف مزرعه هدايت می‌کنند. صبح که برای شروع کار به محل شرکت آمدم، به دفتر مديرعامل احضار شدم. مديرعامل که مانده بود چه کند و چه بگوید، گفت : آقای ملازهی امروز مزرعه پنبه را پر از الاغ دیدم. خنده‌ام گرفت، گفتم : جناب آقای صميميان، من دشتبان و نگهبان مزرعه نيستم. مسئوليت کشت، پرورش و بررسی آفات و بيماري‌های پنبه و نهايتاً عمل‌آوری آنها را دارم. چرا بهانه می‌آوريد، باز به کجا بروم؟ ايشان بدون معطلی گفتند: به منزل برويد، حقوق و مزايا و مأموريت و اضافه کارتان را هم بگيريد ولی سر کار نياييد (چرا که تعدادی از همکاران من يا معتاد، يا بدون اطلاعات فنی و بی‌سواد، يا تاجرهای دگرگونه و يا بی‌عار و بی‌مسئوليت بودند). گفتم : آيا واقعاً بايد به منزل بروم؟ ايشان گفتند: آری، بايد به منزل برويد و شرکت هم نیایید. گفتم : حاضرم ولی به اين شرط که روزانه 18 تومان برای به کارگيری سه نفر کارگر در باغ عمران که پايين‌تر از منزل مسکونيم و در انتهای شهر بمپور می‌باشد، به من پرداخت شود تا بالاخره در آنجا مشغول به کار شوم و از چشمان شما دور باشم. پذيرفت و دستور داد روزانه 18 تومان بليط کارگری از اينجانب پذيرفته شود. با به کارگیری سه نفر کارگر طی مدت 5 ماه زمين رها شده باغ عمران  بمپور تبديل به پارکي قشنگ و آراسته شد. انواع گلها و درختان زيبا و هم چنين استخري با فواره‌هايي زیبا در این مجموعه خودنمایی می‌کرد. بذر گلها و نشاء درختچه‌ها را تقريباً با هزينه شخصي و همت دوستانم از تهران و ايستگاه کشاورزي ريکپوت بمپور تهيه کردم و برای گلکاری و آراستن باغ از آقای شيخ که پرسنل ايستگاه ريکپوت بود، بهره گرفتم. پارک آماده شد و مردم هر روز برای استفاده از آن محيط زيبا به پارک می‌آمدند. عصرها تا شب غوغایی در پارک برپا بود. روزی آقای صميميان مديرعامل شرکت برای سرکشي به کوره هوفمن شرکت که از مسيرش از نزديکی پارک مي‌گذرد می‌رود. متوجه حضور مردم در آنجا مي‌شود. با تعجب می‌پرسد : اینجا چه خبر است؟ مردمي که آنجا بودند، مي‌گويند : اينجا پارک خوب و زيبائي وجود دارد. ايشان به اتفاق خانواده‌اش وارد پارک مي‌شود. پس از گشت و گذار متعجب از این اوضاع قدری به خود می‌آید که بد کرده است. به شرکت بر مي‌گردد. شب در منزل به اتفاق دوستان دور هم بوديم که ستوان دوم اميني و ستوان دوم سيستاني  وارد جمع ما شده و به من گفتند که آقای صميميان تأکيد دارند فردا شما به شرکت بياييد. پرسيدم : موضوع چيست؟ اظهار بي‌اطلاعي کردند.

صبح اول وقت، پس از حدود يکسال به شرکت رفتم. پس از ورود به اطاق مدير عامل، ديدم که ايشان رنگ و رو پريده و در واقع از کارها و برخوردهای خود شرمنده و نادم بود، همه اتفاقات گذشته را تمام و کمال تعريف کرد که چطور به کارها و تلاش من بی توجه بوده و تسليم ياوه‌گويي‌های عده‌ای بيکاره بوده است. اين صحبتها و بحث‌ها در حضور مدير جديد (آقای مهندس محمد علي عسگری) انجام مي‌شد. پس از آن  بر اساس حکم آقای مهندس عسگری، به سمت معاون شرکت سهامي مکران انتخاب شدم و از روز بعد در شرکت مذکور، انجام وظيفه را آغاز کردم.

در تاریخ سوم مهرماه 1356 شمسی با دختر مرحوم ملاعبدالله احمدی و نوه مرحوم قاضی محمدمرتضی احمدی ازدواج کردم که حاصل آن شش فرزنداست (چهار دختر و دو پسر) که همیشه برای داشتن‌شان از خداوند شاکرم.

سال 1356 که سال شروع کار من در شرکت سهامی زراعی مکران بود، آغاز حرکت انقلاب اسلامی و شروع فعاليت سياسيون و انقلابيون هم بود و آثارش کم کم نمايان می شد. فعاليت‌های موافق و مخالف بروز و نمود داشت. رفت و آمدها و شعارها رنگ و بوی تغييرات را علني کرده بود. پس از مشورت با معتمدين و هيأت مديره شرکت سهامی زراعی مکران، جمع‌بندی بر اين شد با توجه به اينکه کار ما و نوع فعاليت ما صرفاً کشاورزی است و حفظ و صيانت از اين مجموعه، حفظ و صيانت بيت‌المال و سرمايه‌های ملی محسوب می‌گردد، ما در شرکت مکران باید توجه را به امور کاشت، داشت و برداشت محصولات کشاورزی که تنها ممر عايدی مردم و اعضای شرکت می باشند معطوف داريم. فلذا امور يکپارچه سازی اراضی را در روستاهای حوزه عمل شرکت به شدت تمام آغاز و با انجام کشت‌های گندم مکانيزه و نيمه مکانيزه سرانجام خوبی برای کار انجام شده و در پايان جمع‌آوری و برداشت محصول به مردم ارايه داديم. اعضای هيأت مديره شرکت خصوصا مرحوم اسفنديار نوروزی و مرحوم امان الله اميريان که خدايشان بيامرزاد، هميشه با هم درگير بودند و اين درگيری صرفاً در جهت اعتلای شرکت بود و هيچ‌گونه عداوت شخصی و منافع فردی در ميان نبود. اين دو بزرگوار خيلی از مدیران وکارشناسان ودست‌اندرکاران  شرکت خصوصاً اينجانب برای انجام بهتر امور حمايت می‌کردند. سال را به خوبی گذرانديم و مردم از محصول خوبی که عايدشان شده بود اظهار رضايت می‌کردند. سال 57 نيز علاوه بر اينکه با حضور جوانان و نيروهای پر جنب و جوش بلوچ در گوشه و کنار منطقه رونق خوبی را نويد می‌داد. قدری کار توأم با مشکل شد. طبعاً هر انقلابی قدری با خودسری و هرج و مرج همراه است. ما نمی‌توانستيم از اين قاعده مستثني شويم، فلذا با بردباری و عقلايي حرکت کردن امکان تخريب و وارد شدن آسيب به سرمايه‌های ملی را از فريب خوردگان احتمالی سلب و سعی بر اين بود که بيت‌المال حفظ شود. بر حسب همين روند در بهمن ماه که زمان پيروزی انقلاب و اوج بحران‌های احتمالی بود، با حضور نيروهای اعزامی از مرکز تحت نظر روحانيت در منطقه و سرکشی به روستاها و مناطق حوزه فعاليت شرکت و درخواست حفظ آرامش و عدم تعدی و تعرض به امکانات دولتی و ملی فرصت‌ها به سمت سازندگی پيش رفت و هيچ گونه خسارتی به بار نيامد و شرکت به کار خود ادامه داد. بگذريم. روزی در مسجد جامع بمپور که قرار بود بعد از نماز عصر مرحوم حضرت مولانا قمرالدين رحمت‌الله‌تعالی عليه سخنراني کنند و قصد داشتند مردم را با انقلاب اسلامی هماهنگ و جهت تحقق انقلاب مسير مناسبی را بيابند (چرا که مردم خوب و متعهد بمپور با توجه به فشار اطرافيان قدری نگران بودند)، متأسفانه توسط ساواک عده‌ای از عزيزترين افراد خود ما که از ذکر اسامی آنان شرم بر من مستولی می‌گردد، تطميع شده و بدون توجه به موقعيت و جايگاه حضرت مولانا و ضرورت پيروزی انقلاب و اينکه با هم باشيم تا بهتر بتوانيم به ملک و ملت خدمت کنيم، حربه اتحاد را از جمع مردم گرفته و با عمل سنگ‌پراني به حاضرين بی‌حرمتی کردند. اين وضع با درايت بسيار خوب حاج پيربخش دادآفرين که در آن زمان مسئوليت فرماندهی پاسگاه ژاندارمری بمپور را به عهده داشت، به خوبی فيصله پيدا کرد و مأمورين ساواک آقای مهندس عسگری و همکاران شرکت‌های منطقه را که در جمع ما بودند را  شناسايي و شب هنگام به وسيله يکی از نزديکان، منازل ما که در محل شرکت سهامی زراعی بمپور بود، مورد حمله قرار گرفته و شيشه‌های منزل آقای مهندس عسگری را شکستند. بالاخره صبح با تلاش معتمدين فرد حمله‌کننده شناسايي و تنبيه شد. انقلاب سريع پيروز شد. همه مسئولين منطقه را ترک و اجازه به غارت اموال دادند. شب جلسه‌ای در سرپرستی شرکتها تشکيل و قرار شد آقای مهندس عسگری و ساير مديران غيربومی منطقه را ترک کنند و مسئوليت سرپرستی شرکتهای منطقه بلوچستان به عهده اينجانب قرار گرفت. به هر طريق با مذاکرات عديده با معتمدين محلی و انقلابيون و ساير دست‌اندرکاران توانستم کل سرمايه‌های ملی تحت مديريت شرکتهای منطقه را حفظ و برای ادامه خدمت در اختيار مردم  قرار دهم تا آنکه حسب نظر وزارت کشاورزی و دستور شخص وزير که خود ملاک و فئودالی مشهور از مرودشت فارس بود، موضوع انحلال شرکت‌های سهامی زراعی و تعاوني‌های توليد روستايي مطرح و سريعاً مصوب و به مرحله اجرا درآمد (قابل ذکر است وی بدون در نظر داشتن وضعيت کشاورزان و سرمايه‌های هزينه شده دولتی، بيشتر قصد داشت اراضی خود را از چنگ قانون درآورد و باز همان فئودال باقی بماند). فقط شرکت تعاوني توليد ناصری خاش به جای خود حسب اراده مردم ابقا گرديد. بر اساس احکام صادره از اسفند سال 57 که شرکت‌ها منحل گرديدند، به عنوان عضو هيأت تصفيه شرکت های سهامی زراعی بمپور و مکران منصوب گرديدم که با کمک ديگر همکاران امور را فيصله دهيم.

☑ خدمت در شرکت تعاونی تولید روستائی خاش

در اول فروردين 1359 و پس از پايان امور تصفيه شرکت‌های مذکور به عنوان مديرعامل شرکت تعاوني توليد روستايي ناصری خاش که تنها شرکت باقيمانده از شرکت های منطقه بلوچستان بود مشغول به کار شدم. مدير قبلی شرکت آقای مهندس محمود طاقه‌ای بود که بعداً به علت سکته قلبی دار فاني را وداع گفت. با توجه به جريان انقلاب مدتی بود که ديگر تمايلی به خدمت در بلوچستان نداشت. شرکت ناصری از هر حيث عقب مانده و کار نشده و تقريباً بکر بود. توانستم  با همکاری کارشناسان و پرسنل لایق و زحمت کش در شرکت ظرف يک سال با برنامه‌ريزی دقيق و فشرده انجام پروژه تأمين آب زراعی با حفر پنج حلقه چاه عميق و فعال نمودن دو حلقه چاه قبلی و تسطيح فوری 70 درصد کل اراضی حوزه عمل شرکت و انجام به موقع اولين کشت گندم به صورت مکانيزه و در بعضی از قسمتها نيمه مکانيزه را عملی سازیم.

این اقدامات ما اثرات بسيار خوبی به جای گذاشت و شرکت را در رديف يکی از شرکت‌های فعال سازمان شرکت‌های سهامی زراعی و تعاونيهای توليد روستايی کشور قرار داد. جناب آقاي مهندس صفار زاده مديرکل کشاورزی وقت که مدير منصوب شده انقلاب بود، و خود نيز بسيار فعال و آماده به کار بود، از اين وضعيت شرکت بسيار راضی و هميشه مشوق من شد. اول کار چون شناختی از همديگر نداشتيم قدری که چه عرض کنم بسيار شديد با هم در افتاديم. تنها حربه ايشان تسلط بر اعتبارات و بودجه شرکت بود که همه را خوش انصاف يکجا قطع کرد. من ماندم و يک شرکت بی‌پول. خيلی فکر کردم. جهاد سازندگی خاش فعال بود پول خوبی هم داشت به سراغ رئيس جهاد رفتم و شرح ماجرا را گفتم و از او برای جلوگیری از رکود احتمالی کارهایم درشرکت درخواست کمک کردم. بچه های جهادی که از نزديک در جريان کار و تلاش من بودند بدون معطلی و درنگ نياز ريالی ام را تأمين کرده و پشتيبان خوبی برای من بودند. پروژه‌های در دست اجرا با اين پول يکی پس از ديگری انجام شد. حتی تراکتور و کمباين نو خريدم، ماشين آلات خراب و رها شده در تعميرگاه همه بازسازی شد. از رونق شرکت چه بگويم، يک دنيا فعاليت، جنب و جوش و حرکت در مسير سازندگی و پیشرفت و رسیدن به رضایت کامل کشاورزان سهامدار شرکت تعاونی تولید روستائی ناصری خاش، مسئولیت جدید با حفظ سمت سرپرستی اداره کشاورزی خاش.

آقای مهندس صفارزاده پس از بازديدی از شرکت و ملاحظه اين همه ماشین‌آلات آماده به کار و تعدادی هم نو بسيار متعجب و متأثر شد. ضمن دلجويي از من و تشکر فراوان تلفني از خاش به زاهدان به جناب آقای نصرتی معاون مالی اداری وقت کل کشاورزی دستور پرداخت اعتبارات بلوکه شده را صادر نمود و پس از دريافت اعتبار و پول، به حسابداری دستور دادم که اول  بدهی جهاد سازندگی را تسویه کنند. کار آقای صفار زاده اينجا تمام نشد. اصرار کردند که با حفظ سمت مديرعاملی شرکت، سرپرست اداره کشاورزی شهرستان خاش را نيز عهده دار باشم. پذيرفتم و تا خرداد سال 1362 در مسند ریاست اداره کشاورزی شهرستان خاش با انجام خدمتی شايسته برای کسب رضايت خوب مردم قدرشناس شهرستان امور را مدیریت نمودم. تا به امروز این موفقیت را بهترين سند افتخارم می‌دانم.

انتقال از خاش به ایرانشهر ـ مسئولیت جدید من در سمت ریاست اداره کشاورزی ایرانشهر

با توجه به عملکرد سه ساله در مسئوليت‌های فوق در شهرستان خاش و جلب رضايت مردم و مسئولين و پس از انتقال جناب آقای مهندس روشن اردکاني  مدیرکل کشاورزی استان، جناب آقای مهندس حسين کربلايي  به عنوان مدیرکل جدید کشاورزی استان معرفی شد. با توجه به اوضاع اداره کشاورزی ايرانشهر که در مدت کمتر از يک سال و در زمان مدیرکل قبلی کشاورزی استان چندين مسئول را به خود ديده بود و مشکلات عدیده و درحد انفجار و از هم گسیختگی بود، برای رفتنم به ايرانشهر اصرار نمود.گرچه شخصاً از حضور در خاش با توجه به آرامشی که کلاً در کشاورزی خاش ايجاد شده بود، در شرکت تعاونی تولید ناصری و چه در اداره کشاورزی خاش که هر دو سازمان یافته و با برنامه‌ریزی منظم در مسير واقعيت خدمت به مردم پيش می‌رفتند، جابجايي و رفتن به ايرانشهر برايم قدری جالب نبود و هرگز رضایتی نداشتم.

با علم به اينکه کشاورزی ايرانشهر پس از ادغام ادارات تعاون و کشاورزی و کدورت‌های پيش آمده بين مديران قبلی که هر يکی خود را صاحب صلاحيت برای تصدی ریاست و مدیریت اداره جديدالتأسيس کشاورزی ایرانشهر می‌دانستند و اين ذيحق دانستن خود چنان کدورتی ايجاد کرده بود که انصافاً بدور از شأن و موقعيت اجتماعی و به دور از اراده متنازعين بود.

بالاخره پس از دو ماه اصرار از مدیرکل استان  و انکار از من، در نهایت در اوج نارضایتی‌ام به ناچار پذيرفتم و در پايان تیرماه 1362 با بدرقه گرم توأم با حسرت و حتی گريه و همراهی بيش از 50 نفر از معتمدين و کشاورزان خاش تا محل اداره کشاورزی ايرانشهر به اداره کشاورزی ايرانشهر رفتم ولی با استقبال سرد کارکنان اداره کشاورزی ايرانشهر روبرو شدم که بسيار معنادار بود. آنها خيال می‌کردند با آن درگيری‌ها و کدورت‌ها و طبعاً جابجايي تعدادی، حضور من کارساز نخواهد بود. آنها برعکس مردم خاش فکر می‌کردند، چرا که من و طرز و نوع مدیریت من را نديده بودند و نمی‌دانستند. بالاخره کار را شروع کردم. با چهارماه کار شبانه‌روزی و طاقت‌فرسا و کشمکش‌های بی‌مورد و با مورد، توانستم با همدلی و هماهنگی نيروهای اداری و حمايتهای اداره کل کشاورزی اوضاع را سامان دهم. زحمات بسيار ارزشمند آقايان حسين رضا اروند که بعداً ایشان را بعنوان معاون و جانشین خودم انتخاب کردم، عبدالله آبرون مسئول مرکز خدمات اسپکه، پيربخش لاشاری مسئول مرکز خدمات فنوج، مرحوم غلامرضا سجادی مروج کشاورزی بزمان و دلگان، محمدعظيم آچاک، نورمحمد شيهکی مسئول دامپزشکی، عبدالرشيد بلوچی و ساير نيروهای اداری علی‌الخصوص همراهی و حمايت‌های برادر خوبم و همراه روز اول کارم چه در خاش و چه در ايرانشهر، حبيب الله ميرلاشاری بسيار برجسته و قابل تحسين است، حضور و همفکری و همراهی دوستانم، آقايان حاج ميردوست طوقی، شعبان شيباني، محمد اعظم راستين و شايسته تر بگويم حسابداران پاکدل و پاک دست آقایان حاج خیرمحمد سیدی و شی‌محمد رئيسی در پيشرفت امور مؤثر بودند، انجام بازديدهای مکرر و دسته جمعی به مناطق برای رسيدگی به امور کشاورزی شهرستان موجبات دلگرمی کشاورزان و نزديکی قلوب مديران واحدهای اداره کشاورزی را بيشتر می‌کرد. فراموش کردم عرض کنم برای اينکه هيچگاه خيال جاخالی کردن و در رفتن از کشاورزی ايرانشهر را نداشته باشم در ابتدای امر حسب نظر جناب آقای مهندس کربلايي مديرکل کشاورزی استان، حکم رياست اداره کشاورزی شهرستان ايرانشهر از اداره کل امور اداری وزارت کشاورزی پست شماره 35 به نام اینجانب صادر و ابلاغ گردید. يعني تنها رئيس رسمی اداره کشاورزی در کل استان اينجانب بودم و در تمام شهرستانها با عنوان سرپرست برای مديران حکم صادر شده بود و اين امتيازی بود که بيشتر در انسجام نيروهای از هم گسيخته اداری مؤثر افتاد و خود باعث تقويت مدیریت اجرایی من شد. بالاخره ماندن در ايرانشهر و خدمت صادقانه کردن و جمع‌شدن دوستان دور هم و رفع آن کدورت‌ها و مشکلات بی مورد و جلب رضايت کشاورزان و مردم کار را به جايي رساند که با پيشنهاد و دلگرمی همين بزرگواران پس از مدتی زمزمه رفتن به جايي ديگر و انجام کاری ديگر برایم مطرح گرديد. و آن اين بود که بايد در چند ماه آينده که ثبت نام برای مجلس شورای اسلامی آغاز خواهد شد من نيز شرکت کنم، و از اين کار با توجه به اينکه نماينده فعلی شهرستان مورد اعتماد مردم و آنهم از روحانيت بود و در مجلس حضور داشت. به نظرم می‌آمد که موردی ندارد که من نيز وارد اين معرکه شوم. رايزني‌ها و صحبتها يکی پس از ديگری هر روز انجام می‌شد که شرح آن در بخش آتی به طور کامل خواهد آمد.

نوشته‌های مشابه