خاطرات دوران کودکی و تحصیلی

پیش نوشته

اکنون که در نظر است خاطراتم منتشر شده و در اختیار همگان قرار گیرد، لازم است که این مجموعه را به روح پر فتوح پدر بزرگوارم مرحوم حضرت مولانا شمس‌الدین رحمت‌الله تعالی علیه و نیز با گرامیداشت یاد و خاطرات روحانیون معزز و بزرگواری که به طریقی افتخار داشته ام که در خدمتشان باشم، و از هم مجلسی و محضرشان فیض و بهره برده ام، علی‌الخصوص مرحومان حضرات : مولانا  عبدالعزیز ملازاده، شهداد مسکان‌زهی، عبدالمجید ملازاده، محمدیوسف حسین پور، عبدالستار کرد، عبدالله روانبد، غلام‌محمد سربازی (ملازهی)، فداء الله قادری و خصوصاً به روح بلند مرد خستگی‌ناپذیر، روحانی مجاهد و نستوه بیاد ماندنی قمر العلماء سرور و برادر گرانقدر و بزرگوارم مرحوم حاج مولانا قمرالدین رحمت الله تعالی علیهم اجمعین و به تمام روحانیون معظم و معتمدین محترم بلوچستان همیشه عزیز و به جوانان فهیم و آینده‌ساز ملک و میهن در جای جای بلوچستان و نهایتاً به تمام مردم خوب ایرانشهر که همواره و در تمام مراحل مورد لطف و محبت شان قرار گرفته‌ام تقدیم می‌دارم.

مولوی شمس الدین ملازهی (مرحوم پدرم)
مولوی عبدالعزیز ملازاده
قاضی محمد مرتضی احمدی
مولوی شهداد مسکان زهی
مولوی مصلح الدین صالحی
مولوی نظرمحمد دیدگاه
مولوی قمرالدین ملازائی (مرحوم برادرم)
مولوی شمس الدین ملازهی (مرحوم پدرم) به همراه مولوی قمرالدین و مولوی نجیم الدین (مرحوم برادرانم)
مولوی نجیم الدین ملازائی (مرحوم برادرم)

و اما بعد،

در کنار پدر و سایر اعضاء خانواده در روستای شیبان دامن از توابع ایرانشهر روزگار پر خاطره‌ای را گذرانده‌ام. شیبان روستای سرسبز و آباد با کوههای بلند و قشنگ با نخلستانهای زیبا و رودخانه‌های پر آب و پر از ماهی و از همه مهمتر با مردمی قدر، لایق و سلحشور و متدین، فرهنگی و علم و عالم دوست.

بهتر آنست از عالم بزرگ مرحوم قاضی محمدمرتضی احمدی، مولانا نجیم‌الدین (برادر بزرگوارم)، از ملامحمد نور داوری و یادی کنم از دوستان و یاران همدل پدرم : حاج محمد دیده‌ور، حاج خداداد آبروشن، حاج شیخ‌محمد آسوده (یکی از خاطرات به یادماندنی ام از حاج آسوده این است که همیشه به وقت خداحافظی با هرکسی دستش را بلند می‌کرد و با صدای رسا می‌گفت : فی امان الله)، حاج شیخ محمدزارعی(حاج شهبانز)، حاج جمعه بلوچی ، ملا درمحمد احمدی، کدخدا ابراهیم دادگر، سرکار کامخان دامنی، کدخدا شهسوار بهروزی، یا از همسایه‌های دوست داشتنی‌مان حاج احمد رسایی، حاج غلام محمد قادری، ملا نورمحمد دژدار، مراد محمد درخشان، نورمحمد قادری، هاشم بساوند پدر و دوست و همکلاسیم قاسم بساوند، کدخدا فقیرمحمد رزمخواه، غلام محمد بایگان رحمت الله تعالی علیهم اجمعین، تبرکاً یاد باید کرد. آنها عزت و شناسنامه دامن بودند و اکنون روحانیت معظم و معتمدین و جوانان آگاه در دامن همچنان اوضاع خوب را حفظ نموده گرچه تقدیر آبادانی را بعلت خشکسالی و کم آبی و اوضاع اقلیمی، دگرگون ساخته است. اگر ادعایم این بوده و هست که اهل دامن‌علم و عالم دوست هستند، سخنی به گزاف نگفته‌ام. زمانی که در مناطق دیگر حتی برای حداقل شنیدن احکام دینی مردم باید فرسنگها رنج سفر را تحمل می‌کردند تا به دهستان دامن بیایند و در محضر پدرم احکام شرعی را بیابند و حل مشکل کنند. بعد از مرحوم پدرم و مرحوم قاضی محمد مرتضی و مرحوم مولانا نجیم‌الدین رحمت‌الله علیهم اجمعین، دهستان دامن علمای فاضل و گرانقدری مانند حضرات : مولوی نظرمحمد دیدگاه، محمدمسعود احمدی، عبدالعزیز احمدی، محمد اربابی، خدابخش مختاری، خدابخش دادخواه، اصغر برهانی، فیض‌محمد انصاری، عبدالله اصلاحی و تعدادی دیگر را در خود داشته است. از سویی دیگر در خصوص علوم جدید، دامن در سطح استان نیز سرآمد بوده و هست.

حاج خداداد آبروشن
حاج احمد رسایی
حاج محمد دیده ور
حاج جمعه بلوچی
حاج شیخ محمد زارعی (حاج شهبانز)
ملانور محمد دژدار
حاج شیخ محمد آسوده
حاج محمدامین امینی فرد
محمدعظیم خدابنده

اولین تحصیلکرده علوم طبیعی در شهرستان ایرانشهر، حاج محمدامین امینی‌فرد بوده که اهل دامن است. این بزرگوار خودش بارها به من گفته بود که در نوجوانی‌ام درس قرآن و چند کتاب اولیه علوم دینی را در محضر پدربزرگوارت تلمذ کرده‌ام و این افتخار من است که شاگرد مرحوم پدرتان هستم. ترجمه کامل و تفسیر قران مجید را در جلسات درس برادرتان مرحوم مولانا قمرالدین حاضر بودم و آموختم و تا ابد دعاگوی ایشان هستم. آقای گل‌محمد برهانی باز هم از دهستان دامن، دومین تحصیلکرده است. بعدها با تحصیل در رشته‌های گوناگون جوانانی در ردیف‌های بعدی قرار گرفتند، ولی دیپلمه و معلم و فرهنگی، کارمند و رئیس  اداره الی ماشاءالله، در دامن وجود داشته است. این روند تا بجایی رسیده است که امروز وجود پزشکانی با تخصص‌های گوناگون و لیسانس و فوق‌لیسانس در تمام رشته‌ها از همین روستاهای دهستان دامن فراوان به جامعه بلوچستان تقدیم شده است، که انشاءالله این ادامه مستدام باد.

این همه از خیرات و برکات حضور روحانیت و معتمدین آگاه و دلسوز در گذشته و حال در دهستان دامن است. حضور فعال حوزه علمیه شمس‌العلوم با بیش از 100 طلبه از سراسر بلوچستان در آن زمان ، تأثیر اول را در این جهش داشته است. از معتمدین صاحب نام و بزرگوار و در زمان حیات مرحوم پدرم، حاج خداداد آبروشن بود. بزرگ مردی که درتمام مراحل زندگی برای لحظه‌ای از پدرم غافل و جدا نبود و در صداقت، وفای بعهد و دوستی با پدرم ممتاز و بی بدیل بود.

شرح ماجرایی در مورد خودم و حاج خداداد آبروشن در صفحات بعدی که شرح آوردن من در سن کودکی از سراوان به دامن توسط این بزرگ مرد دوست داشتنی است، مفصل خواهم نوشت. حاج کدخدا شیخ محمد زارعی (معروف به حاج شهبانز) به مرحوم پدرم بسیار نزدیک بود به طوری که حتی درآخرین لحظه پایان عمر، پدرم دست در دست ایشان جان به جان آفرین تسلیم کرد. پدرم بدون مشورت با ایشان هیچ کاری را انجام نمی‌داد، ایشان را تمام و کمال دوست داشت و برای ایشان احترام خاصی قایل بود. ایشان نیز با پدرم چنین بود. حاج محمد دیده ور، حاج احمدرسائی، حاج غلام محمد قادری، کدخدا ابراهیم دادگر، ملا نورمحمد دژدار، کدخدا شهسوار بهروزی، خیرمحمد صادقی و تعدادی دیگر نیز از بزرگان دامن و از عزیزان پدر بشمار می‌رفتند. اکنون نیز بنده و تمام اعضا خانواده همان احترام و ارزش را برای این بزرگواران قائلیم و خدا وکیل قلباً دوستشان داریم.

☑ در مورد پدرم

پدر عالمی به تمام معنی بود. طب و حکمت، فلسفه و منطق، در کنار دریای علوم اسلامی شخصیت این بزرگوار را صد چندان می‌نمود. شجاعت و صلابت در گفتار و عمل، قاطعیت در تصمیم و اجرا، تواضع و تسلیم در برابر حق، قدرت و اقتدار در مقابل ظالم، تضرع و اشک در عبادت خداوند بزرگ، لطف و محبت به زیر دستان، وقف کامل خود در راه اعتلای دین خداوند، از خصایص بارز پدرم بود. ایشان در کنار علم دین، علم طب و حکمت را نیز داشت و هماهنگ با تدریـس و ترویج علوم دینـی به تشـخیص بیماری‌ها و معالجه بیماران نیز می‌پرداخت و در این زمینه سرآمد روزگار خود بود.

مرحوم پدرم علاقه زیادی هم به کشاورزی و باغداری داشت. به عبارتی هزینه زندگی و مخارج روزمره خانواده را از فعالیت‌های کشاورزی و باغداری و قدری هم از دامداری تأمین می‌کرد. از باغ‌های انار و انگور و مرکباتش چه بگویم، که دامداری‌هایش چقدر فراوان و زیبا، اینهمه نعمت خداوندی جای شکر دارد.

قبلاً عرض کرده بودم که دامن بواسطه وجود پدر، دائم در رشد و اعتلا بود. از اکثر مناطق بلوچستان و گاهی خارج از آن نیز، مردم گروه گروه برای مشورت، نظرخواهی و حل مشکلات خود، روانه دامن و نهایتاً شیبان می‌شدند. مراجعین متفاوت بودند، از روحانی، کدخدا، معتمد، تاجر، پیله‌ور، مالک و حتی بدهکار و بستانکار گرفته تا نمایندگان مجلس و مدیران دولتی و حکومتی بدیدنش می‌آمدند. حال که بحث به اینجا رسید، بگذارید خاطره‌ای را تعریف کنم.

زمانی که حاج عیسی‌خان مبارکی و یا حاج کریم‌بخش سعیدی نماینده مجلس بودند، در موقع ورود به بلوچستان تحت هر شرایطی، اول به شیبان و به محضر مرحوم پدرم می‌آمدند. نکته جالب این است که این بزرگواران به محض ورود، درس تفسیر قرآن را با مرحوم پدرم رحمة‌الله تعالی علیه شروع می‌کردند. 3 یا 4 روزی که در منزل ما بودند، ساعتی را بی‌مورد از دست نمی‌دادند. ما که در دوران کودکی و نوجوانی بودیم، چون پدر را کمتر می‌دیدیم، از این کار راضی نبودیم ولی به حق، صدای گرم تدریس پدر و تکرار توأم با احساس عشق و معرفت الهی میهمانان محترم، حال و هوای دیگری را ایجاد کرده بود، پس از این زمان آقایان تشریف می‌بردند و این روال به همین گونه ادامه داشت. (البته در ادامه این نوشته و در موقعیت مناسب در مورد این دو بزرگوار مطالب جالبی را که در خاطره دارم، باستحضار خوانندگان عزیز خواهم رساند.)

در این میان، و در کنار پدر، فرزند همیشه عاشق و مهربان او حضرت مولانا قمرالدین بودند که حقیقتاً بهترین یاور با تدبیر ایشان بودند، و با گرمای محبت خود، آسودگی خیال را برای پدر فراهم می‌آوردند.

همانگونه که قبلاً عرض کردم، حوزه علمیه شمس‌العلوم به منظور ارتقاء مسایل فرهنگی و دینی، اساتید و عالمان مجربی را جهت تدریس دعوت نموده و بیش از صدها طلبه را برای ترویج دین مبین اسلام تربیت می‌نمود.

از این اساتید بزرگ، می‌توان به جناب مولانا نظرمحمد دیده‌گاه، جناب مولانا خدابخش مختاری و نیز برادرم  مرحوم مولانا نجیم‌الدین را که جانشین پدر در اداره حوزه علمیه در اختیار او بود، اشاره نمود که به طور دائم و یا به صورت پاره‌وقت، به تدریس در حوزه علمیه می‌پرداختند. من نیز قرآن را ابتدا از جناب مولانا نظرمحمد دیده‌گاه آموختم.

از آیه «فان لم تفعلوا و لن تفعلوا فاتقوا النار التی و قودها الناس و الحجاره اعدت للکفرین» (آیه 24 سوره البقره) خاطرات زیادی دارم. هر چه ایشان می‌گفت به زبان من جاری نمی شد. وقتی می‌خواندم همه می‌خندیدند تا بالاخره با یاری مرحوم پدرم، این آیه شریفه را یادگرفتم و درست خواندم. هر وقت به تلاوت قرآن مشغول می‌شوم، جناب مولانا نظرمحمد دیده‌گاه را به خاطر آورده و ایشان را دعای خیر می‌کنم.

مرحوم پدرم طلبه‌ها را در حد فرزندان و یا حتی بیشتر دوست می‌داشت و بسیار به آنها علاقمند بود. او همواره درنظر داشت و تلاش می‌کرد که طلبه‌ها، هماهنگ با آموختن علوم دینی، علوم جدید را نیز بیاموزند. برای تحقق این امر شخصاً پیشگام شد و چند نفر از آنها را به دبستان حکیم نظامی دامن فرستاد. از آنجمله یعقوب غلامی دیروز و یعقوب ناصح امروز را می‌توان نام برد که همکلاسی من در دبستان بود. پدرم برای تقویت روحیه ایشان حتی زمانی که جوهر، قلم و کاغذ تهیه می‌کردند، سهمیه ما را نیز به یعقوب داده و از ما می‌خواست که نیاز خود را از طریق ایشان تأمین کنیم. زمانی که اعتراض بچگانه‌ای به این موضوع داشتیم، پدر با روحیه بلند پدرانه و نوازش می‌فرمودند که شما فرزندان من هستید، نباید یعقوب به سراغ شما برای تهیه جوهر و قلم بیاید. شاید آمدن برای ایشان سخت باشد. بهتر است شما نزد او بروید و نیاز خودتان را تأمین کنید. و یا تا پاسی از شب، تک تک طلبه‌ها را سرکشی می‌کرد تا کسی احیاناً بیمار و یا به دلیل دوری از خانه پدری خود، نگرانی نداشته باشد. با این اخلاق و روحیه بود که مردم در آن زمان با توجه به فقر فرهنگی و مادی و نیز مشکلات عدیده دیگر، حاضر به اعزام فرزندانشان برای کسب علم و معرفت نزد مرحوم پدرم بودند.

حوزه علمیه شمس‌العلوم روز به روز رونق یافته و الحمدلله تعداد قابل توجهی از طلبه‌های آن زمان، در شمار علمای بافضیلت و لایق امروزند و در تمام موارد در خدمت اسلام و مسلمین هستند. قطعاً به عنوان صدقه جاریه، روح بلند حضرت مولانا شمس‌الدین از این نعمت الهی بهره خواهد برد.

ارادت و حمایت‌های مردم سایر نقاط بلوچستان کمتر از مردم دامن و شیبان نبود، بلکه در بعضی موارد نیز بیشتر بوده است. موقعیت ویژه مرحوم ملاهاشم پدر بزرگوار مرحوم غلامرضا ایزدپناه و محمدحسن ایزدپناه و حاج ملک محمد ایزدپناه، مرحوم ملا غلام‌محمد دادگر، درکهنه قلعه ایرانشهر،مرحوم غیب‌الله کشاورز، حاج مرادمحمد دادگر، مرحوم پیرمندی و سایر بزرگان ایرانشهری، جایگاه قابل ذکری را نزد پدر داشته است. آنها به همدیگر عشق می‌ورزیدند و مرحوم عبدالله انوری با توجه به گرفتاری‌های ویژه شهری، بارها به اتفاق مرحوم عجب‌گل برشان و غلام‌حیدر قادری و سایر معتمدین برای انجام مشورت درخصوص کارهای روزمره و دیدار با پدرم به شیبان می‌آمدند.

محبت‌های بی‌دریغ مرحوم محمدعظیم زرین، حاج محمدخان ستوده، محمدکریم ستوده، مرحوم سیدمحمد درسته خصوصاً مرحوم مولانا عبدالکریم دژکام در حوزه ابتر هیچگاه کم نبوده است.

اگر در بمپور مرحوم قاضی عبدالرحمن خدابنده، مرحوم حاج‌محمد آبرون، مرحوم کدخدا دوست‌محمد آذریان، مرحوم حاج علی آذرنگ علی‌الخصوص مرحوم حاج اسفندیار، حاج بختیار امیریان، حاج ابراهیم آچاک، حاج عظیم محمد دهمیری، محمدابراهیم آذریان و ملا یعقوب افرازه را از دوستان نزدیک پدر بدانیم، به جرأت می‌توان کل مردم منطقه وسیع بمپور با آنهمه شدت اعتقادات دینی را در شمار علاقمندان خاص پدرم به حساب آورد. خاطره ای از بمپور به یادم آمد. یکی از نزدیکان پدرم که در سفری به لاشار همراه ایشان بودند، تعریف می‌کرد که در آن سفر برای رفتن به لاشار وارد بمپور شدیم. در هنگام ورود به بمپور، مرحوم کدخدا ملا دوست محمد والد بزرگوار مرحوم ابراهیم آذریان متوجه حضور حضرت مولانا شد، به سراغ ما آمد و با نهایت اصرار ما را به منزل خود میهمان نمود.

در آن زمان، حاکم بمپور علی خان بود. علی خان آدمی متدین و به عبادت معروف بوده و هر صبح در جلوی قلعه بمپور که هنوز هم آثار آن وجود دارد، جلسه یا به اصطلاح دیوانی با حضور مردم تشکیل می‌داد. بحث آن روز جلسه، دنیا،آخرت، حکومت‌ها و قلعه‌ها بود.

هر کس چیزی می‌گفت ولی هیچ کدام از گفته‌ها، رضایت علی خان را جلب نمی‌نمود، وقتی مولانا از منزل ملا دوست محمد آذریان خارج شده و سفر به سوی لاشار را شروع کردند، به جهت آنکه مسیر در محدوده قلعه بود، علی  خان از دور متوجه حضور پدرم می‌شود و فوراً پیک را فرستاده و از ایشان جهت گفتگویی مختصر دعوت می‌نماید.

مرحوم پدرم به اتفاق همراهان به طرف قلعه می‌آیند، و به جمع کثیری از  مردم که در جلسه علی خان حضور داشتند، ملحق می‌شوند. علی خان پس از احوالپرسی و ابراز ارادت، مسأله را مطرح کرده و آنچه را که گذشته است، تشریح می‌نماید و در خصوص حکومت خود و قلعه بمپور وگذر روزگار، نظر ایشان را جویا می‌شود. مرحوم پدرم چند لحظه‌ای نگاه معنی‌دار خود را به قلعه انداخته و به آن خیره می‌شود. با این نگاه، سکوتی عمیق بر جلسه حاکم شده و همه منتظر اظهارنظر ایشان می شوند. سپس مرحوم پدرم آیه شریفه «و تلک الایام نداولها بین الناس»آیه 140سوره مبارکه آل عمران درجزء4 را می‌خواند که علی خان پس از شنیدن این آیه ، دستها را محکم بر زانو می‌زند و شیون کنان می‌گوید : فهمیدم، فهمیدم، !

مردم حاضر در جلسه متأثر شده، و علی خان حاکم وقت، درخواست دعای خیر و عافیت می‌نماید. (البته به روایتی میزبان مرحوم حضرت مولانا، مرحوم ملاهاشم پدر بزرگوار مرحوم غلامرضا و محمدحسن ایزدپناه بوده است که به اتفاق به قلعه بمپور می‌روند و بحثی که شرحش گذشت، پیش می‌آید.)

مردم بزرگوار چابهار، سراوان، سرباز، لاشار، فنوج، بنت، دهان، خاش و زاهدان با ابراز محبت و دیدارهای مستمر از ایشان و دعوت برای سفر به مناطق مختلف برای ترویج و تبلیغ دین مبین اسلام و نیز رتق و فتق مشکلات روزمره‌شان، از همدیگر سبقت می‌گرفتند.

در قریه سرجوب سراوان با حمایت مردم بزرگوار و متدین و روحانیت معزز آن منطقه، خصوصاً حضرت مولانا عبدالعزیز ساداتی، مرحوم مولانا عبدالواحد حسین‌بر، مرحوم مولانا شهداد مسکان‌زهی (ایشان از شاگردان مرحوم پدرم بوده)، مرحوم حاج جهانگیر خان والد بزرگوار جناب حاج ادریس‌خان ملک‌زاده (که دوست صمیمی مرحوم پدرم بوده و پدرم به ایشان بسیار علاقه مند بود) و سایر طوایف ملازهی، ساداتی، نورایی (مخصوصاً مرحوم ملاعزت نورایی،که پدرم همیشه در صحبت‌ها و سخنرانیها و مناسبت‌ها از ایشان به نیکی یاد می‌کرد و خوبیهایش را برمی‌شمرد)، طاهری،سیدزاده، جنگی‌زهی، یوسفی ویوسف‌زایی و سپاهی به تبلیغ دین مبین اسلام پرداخته و در سایر مناطق بلوچستان نیز این روال ادامه داشت.

به تبع بزرگواری مردم خوب بلوچستان، حکومت علی رغم عدم علاقه به تقویت اعتقادات اسلامی مردم و نارضایتی از اعتماد مردم به شخصی روحانی، هیچگونه توان مقابله را نداشته و با نشان دادن بی‌تفاوتی خود، مجبور به تسلیم گردید. چرا که مردم با اتحاد و یگانگی و به دور از خودخواهی‌ها و جاه طلبی‌های امروزی که متأسفانه ریشه در اعماق وجود بعضی از آدم‌های بی‌اطلاع از گذشته دارد، توانسته بودند به حاکمیت بفهمانند که حکومت داری چیز دیگر و مردم‌داری و اسلام‌خواهی چیزی دیگر است.

بنابراین انصافاً حکومت توان مقابله را نداشت و هر از گاهی اگر اشتباهی از سوی مسئولی رخ می‌داد، با اتحاد مردمی سخت مورد عتاب قرار گرفته و قهراً تنبیه می‌شد. بگذریم.

این وضعیت در حوزه لاشار و در میان بزرگانی چون مرحوم میرهوتی خان و مرحوم حاج شهنوازخان و یا در میان علمایی چون قاضی محمدنعیم دانشور و در اسپکه و چانف نیز مانند جاهای دیگر بود. در مسکوتان با حضور مرحوم حاج میررضایی و در فنوج با قدرت معنوی مرحوم ملاحسن قاضی‌زاده مگر می‌شد حرفی دیگر زد.

مرحوم پدرم همیشه از مردم خوب بلوچستان به نیکی و دینداری و اخلاص در عمل یاد می‌کرد و همه را دوست داشت. بعد از پدر، برادر گرانقدرم جناب حضرت مولانا مرحوم قمرالدین ملازهی نیز دقیقاٌ بلکه بیشتر در این موقعیت قرار گرفت. همه دیدند و دیدیم که چگونه مردم با یک اشاره و صدای ایشان، لبیک گفته و آنچه می‌خواست حماسه می‌آفریدند.

خفاشان و بیخردان را لحظه ای یارای مقابله نبود، آنها مجبور بودند جغد مانند در خرابه‌ها و بر بام نکبت‌بار آمال و آرزوهای خود پنهان شده و این وضع آراسته اجتماعی ـ اسلامی مردم را نظاره کنند. آن کوردلانی که هیچ گاه حاضر به پذیرش واقعیت نبوده و با بریدن از خدای خود، بندگان مفلوک خدا را عبادت می‌کردند، امروز نیز در ذلت هستند. مولانا قمرالدین با عزت و شرف و ایمان راسخ به خدا و آخرت و قدرشناسی و قدردانی از مردم دوست داشتنی، دعوت حق را لبیک و به راه خود رفت، ولی بدانند و همه می دانیم، نام نیک و پر افتخار او بر بلندای تاریخ بلوچستان تا ابد خواهد درخشید.

پدر بزرگوارم آنچنان به رسول گرامی اسلام و خاندان نبوت و خصوصاً به حسنين عليهم السلام عشق می‌ورزيدکه تمام عمر گرانبهای خود را خالصانه برای اعتلای نام آن بزرگواران به کار گرفته بود. اين علاقه وافر به حدی بود که اگر لحظه ای در بحث ها، سخنرانی ها و يا نمازهای جمعه سخنی از خاندان نبوت به ميان می آمد، بی اختيار منقلب شده و اشک های ناشی از ايمان و اخلاصشان بر گونه های پاک و محاسن آراسته به اخلاص جاری می‌گرديد و آنچنان وضعی بر جلسه حاکم می شد که همه را يارای تحمل نبود. اين را بزرگان همه ديده‌اند و از آن هميشه به نيکی ياد می‌کنند. مرحوم پدرم هيچگاه تحت تأثير دنيا نبوده و اعتقاد به اسلام را به متاع ناچيز دنيا نفروخته بود، بلکه دنيا را برای اعتلای دين به کار می گرفت. مردم اين زمان فرزند لایق پدر، حضرت مولانا قمرالدين را نیز در کنار پدر ديده و شناخته‌اند. ايشان نيز مانند پدر، به خاندان نبوت عشق ورزيده و برای جايگاه و منزلت والای رسالت، ارزش فراوان قائل بود.

اجازه دهيد در اين خصوص خاطره ای برايتان تعريف کنم، روزی استاندار وقت (بهار سال 1340) به ديدن پدرم در محل حوزه علميه شمس العلوم آمد. عصر بود و موقع نماز. نمازگزاران به صف ايستادند و عده‌ای ديگر که نماز نمی خواندند به قدم زدن در بيرون از حوزه علميه مشغول شدند (بسيار جالب است که  مهندس منيعی آخرين استاندار حکومت سابق در زاهدان بسيار نمازگزار بود درادمه این نوشتارودرجای خودش در خصوص ايشان چندسطری خواهم نو شت). پس از نماز و انجام تعارفات مهمان نوازی و صحبت از هر دری، آقای استاندار از مرحوم پدرم برای استقبال از تيمسار عزيزی وزير کشور وقت در ايرانشهر دعوت نمودند. ايشان فرمودند : حضور من برای استقبال چه نفعی دارد؟ من وظيفه‌ام تدريس علوم دينی، رسيدگی به بيماران احتمالی که از راه دور و نزديک به من مراجعه می‌کنند و توجه به مسايل مردم است. اصرار آقای استاندار مورد موافقت قرار نگرفت و ايشان دلخور و رنجيده از حوزه خارج شدند. نرسيده به جيپ برای سوار شدن، فکری کرده و برگشت و گفت : اجازه فرماييد تادوروز دیگر به اتفاق فرزندتان (مولانا قمرالدين) با وزير کشور برای صبحانه به خدمت برسيم.

ايشان پاسخ دادند : اشکالی ندارد، تشريف بياوريد و به مزاح که در واقع حرف دلش هم بود گفت : به آقای وزير بگوييد اگر قصد آمدن دارد از شنيدن‌ها نيز نهراسد و دلخور نشود. استاندار خنديد و گفت: چشم آقا!. دو روز بعد ساعتی پس از نماز صبح که آفتاب با روشنايي شادابش قصد حضور در اين خطه را داشت، از مسير جاده باريک و کوهستانی و از ميان نخل‌های زيبای شيبان جيپ‌ها يکی پس از ديگری وارد محوطه حوزه علميه شدند. اتفاقاٌ مرحوم پدرم مشغول تدريس درس قرآن صبح بود و اين تدريس صبحگاهی قرآن، عادت ديرين پدر بود که فرزند خلف و لايق او حضرت مولانا قمرالدين در ايرانشهر و در مسجد جگرد و مسجد نور اين سنت حسنه را تا پايان عمر و بدون وقفه و بسيار موثر ادامه داد. بگذريم.

حضرت مولانا قمرالدين، حاج شهبانز زارعی، حاج احمد رسايي و حاج محمد ديده‌ور و عده ای از معتمدين که از جای جای دامن و ايرانشهر و ابتر در حوزه حضور داشتند، از وزير کشور استقبال کردند و ايشان را به کتابخانه حوزه برای بازديد و پذيرايي و صرف صبحانه راهنمايي نمودند. آقای وزير کشور و استاندار متوجه تدريس مرحوم پدرم شده و از اين که ايشان درس را تعطيل و در استقبال از آنها شرکت نکرده بود، قدری تکان خوردند ولی چيزی رد و بدل نشد.

پس از پايان درس، مرحوم پدرم به صورت عادی و بدون عجله به جمع پيوست و به حاضرين خوشامد گفت. تيمسار عزيزی گفتند : حاج آقا! برای زيارت شما آمده‌ايم و در خدمت شما هستيم، متوجه آمدن ما نشديد؟ پاسخ دادند : چرا، متوجه شدم و ديدم که تشريف آورديد. ولی درس قرآن صبح را که سالهاست استمرار دارد و مهمان عزيز و اصلی است، نمی‌شود رها کرد. وقتی با خدا صحبت می‌کنيد بندگان خدا جای خود دارند.  نبايد درس قرآن و کلاٌ بيان «قال الله و قال الرسول» را رها کرد و به کارهای دنيايی رسيد. بحث در همينجا قطع شد. پس از صرف صبحانه و رد و بدل شدن صحبت های گوناگون و طرح مسائل و مشکلات مردم توسط معتمدين و گذشت 2 الی 3 ساعت، آقايان خداحافظی نموده و رفتند.

مرحوم پدرم در سال 1340 به مکه مکرمه مشرف و پس از مراجعت دچار بيماری سکسکه شد. گرچه خود، طبيب حاذقی بود و از علم و تجربه خود استفاده می‌کرد ولی از امکانات موجود نيز بهره می‌گرفت. زحمات بسيار ارزشمند برادر بزرگوارم حضرت مولانا قمرالدين رحمت الله عليه که در زمان بيماری پدر و معالجه او متحمل شد، مثنوی هفتاد من کاغذ است.

با توجه به آنکه گرفتاری های شهرنشينی و مشغوليات روزمره و تدريس در دبيرستان، وقت ايشان را پر نموده بود، معذلک در تمام دوران بيماری پدر يعنی طی 5 سال بيماری سخت پدر، ايشان اکثر شبها را بر بالين پدر بودند. برادرم مولانا نجيم الدين رحمت الله عليه با اداره نمودن حوزه علميه و سرکشی به امور ديگر، به پدر آسودگی خاطر داده بود. در اوج بيماری پدر و ضعيف شدن ايشان و به رختخواب افتادن، حضور مستمر معتمدين صاحب نام و خوشنام دامن و ايرانشهر و نهايتاٌ کل بلوچستان همواره مايه دلگرمی و باعث رضايت پدر و دعاگو بودن ايشان بود. حاج شهبانز زارعی، حاج احمد رسايي و حاج خداداد آبروشن، حاج محمد دیده‌ور بيشتر از همه در کنار او بودند.

رضايت پدر که منجر به دعای خير دائمی برای مولانا قمرالدين گرديد، آنچنان بود که خیلی هارا به حسادت وا می داشت. جداً دعای خير پدر کارساز است، و اين چيزی است که بارها و بارها برادر بزرگوارم مرحوم حضرت مولانا قمرالدين در سخنرانی ها، خطبه‌های نماز جمعه و جلسات خصوصی و عمومی اعتراف می‌کرد که هرچه دارم از دعای خير پدر دارم. اين افتخار و نيز خيری بود که از پدر به ايشان رسيد. این حالت معمولاً عمومی نیست و برای همه کمتر اتفاق می‌افتد. ايشان قدر پدر را خوب می‌دانست و پدر نيز ايشان را بسیار دوست می‌داشت.

در بعداز ظهر روز بيست و چهارم دی ماه سال 1345 که روز عيد فطر نيز بود، پدر در ايرانشهر و در منزل فرزندش که به او عشق می‌ورزيد يعنی حضرت مولانا قمرالدين بستری بود. در آن روز مرا که در کلاس نهم آن روزگار درس می‌خواندم با صدای بيمارگونه احضار نمود و فرمود : هر چه به قمرالدين می‌گويم مرا به دامن ببريد، عمل نمی‌کند. می‌دانم که او می‌خواهد معالجه را ادامه دهم ولی من حداکثر تا امشب با شما خواهم بود. شما سريع به دوست ديرين و يار باوفايم سرهنگ حبيب الله خان ريگی خبر دهيد که برای رساندن من به دامن اقدام کند. من نيز عمل کردم. لحظه‌ای که اتومبيل وانت سیمرغ سرهنگ ریگی به محل درب ورودی منزل رسيد، برادرم با گريه سراغ پدر رفت و استدعا کرد که بماند ولی مورد قبول واقع نشد.

عصر بود. آفتاب رنگ پريده و بوی خزان می داد. سرمای دی ماه گرچه در ايرانشهر ملايم است و با آن ملايمت خود معمولاٌ برای ايرانشهری‌ها قابل تحمل نيست، معذلک به گرمای 50 درجه می‌ماند.سرهنگ ريگی به سراغ پدر آمد و پس از دست و روی بوسيدن ايشان گفت : آماده هستم، برويم.

مرحوم پدر را به دامن برديم. پس از پياده شدن، مرحوم پدر بالای تپه روبروی منزل را به عنوان محل تدفين فردای خود، نشان داد. پس از استقرار پدر در منزل، ما چون به دبيرستان می‌رفتيم، به اتفاق مرحوم سرهنگ ريگی به ايرانشهر بازگشتيم. پدر پس از ساعاتی، در نيمه شب بيست و پنجم دی ماه 1345 برابر با دوم شوال، دار فانی را وداع و در آغوش حاج شیخ محمد زارعی (حاج شهبانز زارعی) به ديار باقی شتافت. روحش شاد باد.

انا لله و انا اليه راجعون.

حضرت مولانا شمس الدين پس از يک دوره بيماری طولانی به ديار باقی شتافت، پس از اتمام مراسم تدفين، به روال رسومات محلی، مردم خوب و مهربان بلوچستان از سراسر منطقه برای ديدار، قرائت فاتحه و تسليت به بازماندگان به منزل ما می‌آمدند.

اهالی دامن انصافاً سنگ تمام گذاشتند چرا که آنها عضو اصلی خانواده و خود صاحب عزا بودند. در يکی از روزهای پايانی مراسم، بعد از نماز عصر جناب حاج آقای امينی‌فرد با سخنرانی بسيار زيبای خود، همه را تحت تأثير قرار داده و در واقع تقويت روحيه نمود.

ايشان آنطور که خود می‌گويند و مرحوم پدرم نيز می‌گفت، شاگرد پدرم بوده و در محضر ايشان درس خوانده است و مرحوم پدرم هميشه از ذوق، علاقه و خصوصاً از شخصيت و ادب ايشان تعريف می‌کرد. دينداری جناب حاج آقای امينی‌فرد به حدی بود که ايشان بعد از انتقال حوزه علميه به ايرانشهر توسط برادر بزرگوارم جناب مرحوم حضرت مولانا قمرالدين (به واسطه عدم حضور دائمی برادرانم در دامن ادامه فعاليت آن با سختی مواجه شده و حوزه بعد از 3 يا 4 سال به ايرانشهر منتقل گرديد) باز هم دروس دينی را با علاقه و شدت بيشتری ادامه داده و از توان علمی برادر بزرگوارم حضرت مولانا قمرالدين بهره کافی را می‌برد.

حاج امينی‌فرد هميشه شاگردی قدرشناس، برادری مهربان و دلسوز و صادق بوده است. خدايشان حفظ فرمايد. همانگونه که در بالا ذکر شد، حوزه علميه پس از چند سالی به ايرانشهر منتقل گرديد و با زحمات طاقت فرسای مرحوم برادرم و همت والا و بی بديل مردم خوب و عزيز ايرانشهر و بلوچستان، حوزه هر روز بهتر از گذشته اداره می‌شد و برای اعتلا و توسعه آن اقدامات مؤثری صورت می‌گرفت. تعداد طلبه‌ها بيش از 10 برابر و ساختمان‌های شايسته و محکمی احداث گرديد. ندای گرانقدر «قال الله و قال الرسول» بهتر از ديروز طنين انداز شد تا جايي که با مديريت و صلابت حضرت مولانا قمرالدين رحمت الله عليه و همت مردم مسلمان و قدرشناس ايرانشهری، حوزه علميه دخترانه نيز با آن وسعت و عظمت احداث و تأسيس گرديد.

مسلماً اثرات دعای خير و بی آلايش طلبه‌های عزيز و والدين اين پاکان بی‌بديل، تا ابد برای بانيان و حاميان اين مراکز علم و ديانت، جاری خواهد بود. مبارکشان باد.

بگذاريد برای احترام، به اشعار جناب آقای گل محمد صالح‌زهی اين شاعر خستگی‌ناپذير، معتمد و متدين بلوچ که در ابراز ارادت به مرحوم پدرم سر از پا نمی‌شناخت، سروده‌ای را که برای رحلت پدر آماده نموده بود، به استحضار برسانم :

کافی الکفاه شمـس الدين بـرفت             هم بدان راهی که شاه دين برفت

سيد الکونيـن و شـــاه انبيـــاء                 سرور و ســالار و ميـر اصفيا

شيخ اهل علم مکران، شمس دين            آن که خورده تکمل الرزق از يقين

دعوت حق را اجابت کرد و شـد             آنچنان جايي که کس را نيست بد

آفتابی بـود اندر علـم و ديـــن                نـور او تابيــد هر سـويي يقين

نام پاک مصطفی چون می شنيد              اشک بر رخسار پاکش می دويد

آنچنان مســتغرق حـب رسول                 بود کز ذکرش نمی کرد او نکول

دل به مهر احمـد مختـار داشت               در غلامـی رسـول اصرار داشت

در طفـوليت پی علــــم يقين                  رفته بود او هنـد تا نزديک چين

در جوانی بهــره ها اندوختــه                  در چراغ علم ديـن جان سوخته

چونکه فارغ گشته از کسب کمال           کرده بد حب الوطن را حسب حال

در ره دين شمس تابان رشـاد                 طـالــب بسـيار را تعليــم داد

طب و حکمت از خصوصيات او             علم قـرآن هـم ز امنيــات او

بود دانا در بديع و قـــافيــه                     از کـلام او نصيــب شـــافيه

منطق از نطقش هويدا بود سخت             وعظ و تذکيرش نصيب نيکبخت

صرف و نحوش چاشنی در گفتگو          هر کسی را علــم او بـود آرزو

فلسفه زو داشـت بسيار افتخار                  در حديث او بود بحـری موجدار

بود در تاريــخ اسـلام آيــتی                  رفع کردی هر که بردی حاجتی

ذوفنون در فقـه و در تفسير بود                نيــز اندر کيميـا اکسـير بود

بود بهر مؤمنيــن نــور بصـر                    از برای طالبـان بــه از پـدر

کار او ارشاد خلــق الله بـــود                  در علوم باطنش هـم راه بود

علم و حلم و تجربه يکجای داشت          او نهال علم را هر گوشه کاشت

سال ها پنج گور در تعليـم بود                بهره ور از عزت و تکريـم بود

او به مکران سر به سر گرديده بود            ريگزار ملک خاران ديـده بود

شمس عالم تابی بود آن بينظير                وادی بمپور شد از او مستنير

روشنايي زو هم ايرانشهر داشت               هر که او را ديد بيشک بهره داشت

احمد آبادش بسی مسکن بدی                کوس تعليم و هدايت مـی زدی

در سراوان سالها مسکن گزيد                 عالمی افضل تر از او کـس نديد

اهل دامن را چــو ديد او مستمند             عاقبت رحل اقــامت او فکــند

در ده شــيبان ســرای و منـزلش               بود پيش مصطفی جان و دلش

يادگار اوست در آن مرز و بوم               دارالعلمی نام آن شمس العلوم

بی محابا حرف حق هر جا بگفت            روضه پاک رســـول الله رفت

آخر از بس بـود او را قـلب صاف           شد نصيبش گرد بيت الله طواف

رفت او و فقـه گريــــان در عزا               از وفاتش علــم قرآن هــکذا

نوحه گر از رفتنـش علـــم کلام             در تحسر علـم تفسيرش مدام

از هزار و سيصد افزون چهل و پنج          بود کاندر خاک رفت آن نخبه گنج

سال شمسی را چنين بودی حساب           که ز دنيا رفت آن عالی جـنـاب

سوم شــوال در هشــتاد و هفت               از هزار وسيصد افزون بد که رفت

مولوی مولای ما از ايـــن جهان              جايگـاهش بــاد يا رب در جنان

شمس دين چون رفت از دنيا بدر             تابناک از او نجيم است و قمر

ای خدا نجيم و قــمر تابنده باد               جملگی همچـون پدر ارزنده باد

موت عالم گرچه مرگ عالم است           ليــک تقدير خدای اعلم اسـت

که اذا جاء القضــا ضــاق الفـضا             صالحا کم گوی ديگر ما مضــی

در رسايش هر چه گويي بس کم است     در بلوچستان ز مرگش ماتم است

در جوار مصطفی آســوده بـاد                عمر و علمــش بهره هر بنده بـاد

خاصه اولاد کرامش را نصيب

چون خدا قائم نمايد روز حشـر               او و ما را بـا محمـد باد حشر

جمله را بادا رسـول الله شفيع                   در قيامت از خداونـــد رفيع

2/11/1345 ـ گل محمد صالح زهی ـ سراوان

بعد از فوت پدر مسئوليت اداره فرزندان، خانواده و حوزه علميه به عهده برادر بزرگوارم مرحوم حضرت مولانا قمرالدين قرار گرفت. ايشان به طور مداوم چند روز از هفته را به شيبان آمده و به  رتق و فتق امور می پرداخت. در ايام فصل تابستان کلاً در شيبان حضور پيدا کرده و با نهايت تلاش، جای خالی پدر را آنطور که مورد رضايت همه بود، پر می‌کردند.

پس از شرح سرگذشت مفصل مرحوم پدرم، میخواهم قدری از شرح ماوقع زندگی مادرم در سراوان وآمدنش به دامن و ملحق شدنش به زندگی پدرم  را بنویسم.

☑ شرح زندگی  مادرم، من و برادرکوچکم در دامن

این بخش از نوشته‌های من، سرگذشت من و برادرم و مادرم است.البته دراین نوشته بصورت مختصرخاطراتی را اشاره گونه مطرح میکنم، که امیداست  بادلنوشته هایم کسی نرنجد وگلایه نکند. من برای خودم می‌‌نویسم، نه برای شادی ویا رنجیدن کسی. خودسانسوری و غیرحقیقت‌گویی آنهم در سن پایانی عمر من کاری درست و منطقی نمی‌آید و زیبنده هم نیست.

و اما، مادرم اصالتاً اهل سراوان است. دو خواهرش و تنها برادرش در سراوان زندگی عادی و طبیعی خود را داشته و گذرانده اند. اقوام پدری مادرم در سراوان : ملازهی، طاهری،یوسفی، خدابنده و اقوام مادری مادرم : صالحی، آخوندی، طریقی ، شیخ زاده و سیدزاده. مادرم نوه مرحوم ملا دادمحمد است، که محل دفن این بزرگوار در منطقه سب از توابع سوران قراردارد، و خیلی فامیلهای دیگر پدری و مادری با مادرم نسبت نزدیک دارند. اقوام مادریم چه از پدرش و چه از مادرش اکنون در منطقه سراوان، سیب وسوران، مناطق مختلف سرباز واخیراً مطلع شدم که در نیکشهر و قصرقند هم تعدادی هستند.

اول نوشتن ماجرا باید از خود بگویم. از لحظه آغازین رفتنم از سراوان بسوی پدر می‌نویسم.

در یکی از غروب‌های غم‌گرفته روزگار، طفلی من مانند هر روز با بچه‌های محله‌مان در روستای سرجو مشغول بازی بودم. به شدت سرگرم بازی در خاک و خل، بیخیال از دنیا و مشکلات و تنگدستی‌ها و دوری از مهرپدر. در اوج بدو بدو، بازی وجیغ و داد و فریاد کودکانه، شنیدن صدایی ناشناس مرا بسوی خود کشاند. جوانی قدبلند با محبتی عجیب من را به نام صدا زد. گرچه من را تا آن لحظه ندیده بود و من نیز طبعاً او را هرگز ندیده بودم، صدا زد : بچه ها! حمید از شماکدام است؟

بدو بدو جلو رفتم وگفتم : حمید من هستم. ایشان طوری که بعد به من گفته شد با آدرس و نشانی که پدرم به ایشان داده بود برای بردن من به نزد پدر به سراوان و سرجو آمده بود. پس از آمدن به منزل ما و پیداکردن محل بازی من به سراغم آمده بود. دقیق یادم هست با وجب و اندازه انگشت، قد و اندازه‌ام راگرفت و رفت. فردا در همین موقع باز به سراغم آمد. این بار با یک ‌دست لباس نو. وقتی که او را دیدم از وسط بازی دویدم و به سراغش رفتم. ایشان همانجا شلوار نو را بندکشید و لباسهایم را درآورد و لباس نو تنم کرد. شخص محترمی که در این نوشته مطرح است و برای بردن من نزد پدر زحمت سفر کشیده است، حاج خداداد آبروشن، از دوستان صمیمی و از یاران باوفا و مورد اعتماد پدرم می‌باشد. خدایش بیامرزاد و در جنات‌النعیم جایشان دهد. آمین.

پس از ابراز نگرانی وآه و فغان مادرم وگریه و زاری همسایه‌ها، حاج آبروشن گفتند : برای آرامش مادرت سفر فردا انجام می‌شود. تو برگرد به خانه و من با همان روحیه کودکانه و خوشحال از لباسهای نو و قیافه آماده سفر  به منزل آمدم. مادرم را گریان دیدم ولی من هوای رفتن کرده بودم. در این موقع باید حداکثر پنج ساله باشم، چون برادرکوچکم نمی‌توانست از منزل خارج شود و با ما بازی کند. با این حساب که اگر من پنج ساله باشم من از زمانی که چشم گشودم مادر را دیدم. آغوش گرم مادر، مهرمادر، گریه مادر، دست نوازشگر مادر و لالایی‌های مادر برای خوابیدنم. من پدر را ندیده بودم. جای گلایه و بحث نیست. بیان واقعیت گرچه دردناک است ولی بایدگفت تا در تاریخ بماند. خلاصه اینکه به خانه برگشتم. مادرم هنوز پشت درب منزل با نگرانی تمام و اشک‌ریزان به زمین افتاده بود. به محض ورودم به خانه و دیدن مادرم خودم را به آغوشش انداختم، ولی درکی از بحران روحی مادرم نداشتم. دست برادرکوچکم را خانمی دیگر از همسایه‌ها گرفته بود. او هاج و واج معرکه را نظاره می‌کرد و چیزی نمی‌فهمید. هر زمان که خاطرات آنروزها را مرور می‌کنم و خودم را درآن جایگاه و مادرم را درآن لحظات می‌بینم، حالم بد می‌شود.  امروز می‌گویم که چرا من از مادرم که جز من و برادر کوچکترم کسی را نداشت، باید جدا شوم؟! نمی‌شد همه ما را با هم یکدفعه جابجا می‌کردند؟! واقعاً صحنه دردناکی بود که تا امروز خاطراتش با من است و مرورش برایم دردآور و آزاردهنده. صبح روز بعد با کامیونی که از سراوان به خاش می‌رفت به سمت خاش حرکت کردیم. عصر همان روز سوار برکامیونی دیگر که بارش قند و شکر بود، عازم محل زندگی جدیدم دامن در 30 کیلومتری ایرانشهر هستیم. کامیون قند و شکر بار دارد و تنها مسافرانش من و حاج خدادادآبروشن هستیم. ایشان بر رکاب کنار در اطاق راننده پای نهاد و ایستاد. من را شاگرد کامیون مانند کیسه کوچولوی شکر به دوش گرفت و از نردبان به بالای کامیون برد و روی کیسه‌های بزرگ و زمخت قند و شکر انداخت و رها کرد و رفت پائین. منظورم از روی کیسه‌ها  انداخت، جورکردن قافیه این نوشته نیست، بلکه بیان عین واقعه است. شاگرد کامیون به وقت بردن من به بالا چنان به تندی من را به داخل و روی کیسه‌های قند و شکر اندا خت که پشتم به شدت درد گرفت و کلی گریستم. کامیون زوزه کشان در جاده خاکی و پر از پیچ وخم و ناصاف آن زمان، به حرکت افتاد. در بالای کامیون وزیر چادرضخیم و زمخت سقف من مانده‌ام و ترس و وحشت ناشی از تنهایی و خستگی تمام روز سواری برکامیون! تنها توانم گریه است و صدا زدن مادرم. کسی صدای گریه‌های بلند بلند من را نمی‌شنود. تلق و تلوق کامیون در این راه ناصاف خاکی و سنگلاخ، مانع از رسیدن صدای کودک گرفتار در بالای کامیون به حاج آبروشن و راننده یا شاگرد اوست. چند ساعت گذشته است، نمیدانم. ولی از لحظه سوارشدن من به کامیون که زحمت بالابردنم و انداختنم روی کیسه‌های قند و شکر به عهده شاگرد کامیون بود تا احساس کردن اینکه کسی صدایم می‌کند، گریستم وگریستم و از شدت کوفته شدن، از زمختی کیسه های قند و شکر، دیگر رمق پاسخ دادن نداشتم. گرسنگی‌ام بماند. تشنگی هلاکم کرده بود، که هیچ.

بالاخره کامیون ایستاده و صدای مردم را می‌شنیدم. درتاریکی محض گرفتارم وگوشه ای در انتهای کامیون و در پناه کیسه قند افتاده‌ام. شاگردکامیون به سراغم آمد. با دیدن او بغضم ترکید و باز بلند بلند گریستم و مادرم را صدا می‌زدم. شاگردکامیون توجهی به گریه‌هایم نداشت. من را مانند کیسه شکری گرفت وکشان کشان به نردبان رساند و از بالا آویزانم کرد تا اینکه حاج آبروشن که در پله های نردبان منتظرم بود مرا بگیرد و به پائین برساند. این مرحله انجام شد. وقتی که به زمین رسیدم احساس کردم که دیگر روی کیسه قند نیستم. آنطرف و در اطاقکی که از شاخ و برگ درخت خرما پوشیده شده بود، چند خمره گلی آب را دیدم. قدری آرام شدم و با توجه به سختی راه و فراق مادر و برادرکوچکم، هق هق گریه من باز شروع شد. مادرم را صدا می‌زدم. مادرم آب می خواهم، تشنه‌ام، آب، آب، آب مادرم، آب.

حاج آبروشن شخصی را صدا زد و برایم از همان خمره‌های گلی لیوانی بزرگ آب آوردند. به آن حمله‌ور شدم و تمام آب لیوان را سریع خوردم. باز گریه رهایم نمی‌کرد و در لابلای گریه‌هایم مادرم را صدا می‌زدم. دوباره آب خواستم و باز لیوانی بزرگ پر از آب برایم آوردند و خوردم. تازه قدری آرام شدم. به آسمان نگریستم. شبی بسیار نورانی بود. به نظرم ماه شب 14 یا 15 بود. بسیار زیبا و پرنور. حاج آبروشن شخصی را صدا زد و از او خواست همین حالا با شترش من را به نزد پدرم ببرد. آن مرد بزرگوار و محترم مرحوم “خیرمحمد” معروف به خیرمحمد صادق بود. ایشان دستم رابه محبت گرفت و از حاج آبروشن جدا شدیم و بطرف شتر رفتیم. حاج آبروشن نیز با همان کامیون که به ایرانشهر می‌رفت، به سمت خانه‌اش در آبادان راه افتاد. من سوار شترشدم. البته نه به تنهایی، بلکه به اتفاق خیرمحمد صادق که بعداً معلوم شد او نیز از دوستان نزدیک و مهربان و صمیمی پدرم است. ایشان مرا به خانه پدر در شیبان رساند. اولین وتا امروز آخرین باری بوده است که شترسواری کردم. واقعاً این خاطره شترسواری برایم ماندگار است. شوربختانه دیگر فرصت شترسواری نیافتم و امکانش نیز برایم فراهم نگردیده است. پس از اینکه شتر متوقف شد خیرمحمد صادقی من را از شتر پیاده کرد. ایشان پدرم را که چراغ فانوس به دست از مسجد بسوی منزل بر می‌گشت به من نشان داد. بدون توجه به اینکه  به کجا آمده‌ام وآیاکسی مرا می‌شناسد و یا راحت‌تر بگویم آیا کسی دوستم دارد، نفس‌زنان با قدم‌های کودکانه بسوی نور چراغ فانوس دویدم. وقتی که به نور چراغ رسیدم، پدرم وارد اطاقی که حالت انباری را داشت شده بود. جلوی درب اطاق ایستادم. نمیدانستم که چکار کنم و یا چه بگویم. همینطور مات و بهت زده. شب بود. از بیرون و جلوی درب اطاق داخل را نظاره می‌کردم. صدای پدرم برای اولین بار به گوشم خوردکه می‌گفت : امین نزدیک دیوار نباش و در تاریکی نزدیک دیوار نباش که حشرات گزنده نیشت نزنند (امین اسم فرزند ارشد ملا نورمحمد دژدار همسایه پدرم بود که از نظر سن وسال با من همسن بود که بعدها در مدرسه با من همکلاس و در بازیها با من همبازی شد). باز پدرم با صدای بلند گفت : امین دورتر بایستید. من جوابی نداشتم که بدهم چون امین نبودم و هم اینکه نمی‌دانستم چه بگویم.

صحنه عجیب و دردناکی برای من بود. تا اینکه پدرم باز هم با صدای این بار بلندتر و پرتشرتر، از من با همان عنوان امین عقب‌تر بایستید که حشرات زیادند و نیشت خواهند زد، مرا خطاب قرار داد.

که من ناخودآگاه و بی‌اراده به حرف آمدم. بصدای کودکانه گرفته زحزن جواب دادم : من حمید هستم و از پیش مادرم و از سراوان آمده‌ام. این بار پدرم با شنیدن صدای من منقلب شد و چراغ فانوس را به زمین گذاشت و سریع بسوی من آمد وگفت : توحمید هستی؟

گفتم : بله من حمیدم و با عمویم آمده‌ام (منظور از عمو حاج خداداد آبروشن بود که از دیروز غروب با آوردن لباسهای نو و برنامه سفر امروز از صبح زود با او بوده‌ام).

 پدر جلوآمد. من را بلندکرد و به آغوش گرفت. بوسید و برسینه‌اش گذاشت و سریع به محلی که خیرمحمد صادقی با شترش توقف کرده بودند، رفت. از ایشان بخاطر رساندن من به نزدش تشکرکرد. دستور داد آب و چای آوردند و از جناب آقای خیرمحمد صادقی پذیرایی گرمی بعمل آمد. پس از لحظاتی آقای خیرمحمد صادق که فامیلی‌اش نیز صادقی بود، باخداحافظی از پدرم و با بدرقه پدرم بسوی خانه اش رفت و من به همراه پدر در حالی که هنوز درآغوش او بودم و دستم دور گردن پدر بود وارد خانه ای شدم که مادرم در آن خانه نبود. چون ساعاتی از شب رفته است، خانه تاریک است وسط حیاط خانه پدر روی حصیری با پدر نشستم. پدر با صدایی بلند گفت : پسرم حمیدالدین آمده، برایش آب و شام بیاورید. من کمبود مهر مادر را اکنون به روشنی حس می‌کنم. امروز صبح از مادر جدا شدم و تا این لحظه غرق در رؤیاهای کودکانه در دنیای تخیلی خود سیر می‌کردم. حال که فارغ از فراز و نشیب سفر شده‌ام، به واقعیت گذر امشب رسیدم. جای خالی مادر را با تمام وجود حس می‌کنم. می‌خواهم بخوابم، کجا بخوابم! من که تادیشب در آغوش مادرم و با لالایی‌های پرمعنای او خوابیده بودم، امشب چگونه است! گرمای مهر مادر، صدای دلنشین لالایی‌هایش کجاست؟ امشب بدترین،

سخت ترین و ناباورترین شب زندگی من است. در ذهن ناباورم ز روزگار مرور می‌کنم دیشب را ، که مادرم در این لحظات به من می‌گفت : عزیزم شامت را بخور و موقع خواب در کنار خودش و با دستان نوازشگر و مهربانش موهایم را خلال می‌زد و لالایی می‌گفت تا خوابم ببرد. تا من و برادرکوچکترم نخوابیده بودیم، مادر هرگز نمی‌خوابید. در همان وسط حیاط و روی همان حصیر برایم لحافی پهن شد و دستور خواب گرفتم و به ناچار خوابیدم. دور و برم خالیست. مادرم و برادرکوچکم نجیب امشب برای اولین بارکنارم نیستند،

چطوربخوابم؟ دیگر کسی مسئولیتی ندارد، از نوازش و لالایی هم خبری نیست. با توجه به سفر وکامیون سواری و جست وخیز روی کیسه‌های قند و شکر و گریه‌های چندساعته بالای کامیون، بسیار خسته ام و این تنهایی و به نوعی غربت و بی‌مادری نیز افزون برآن. امشب چگونه به صبح میرسد، خدا داند! در همین جنگ و جدل ذهن و روحم خوابم برد. صبح به وقت بیدار شدن، ازنوازش پرمهرمادر دیگری خبری نیست. چه کنم،  بس دلتنگم. بی اختیار هر از چند لحظه‌ای مشتم گره می‌شود و دور چشمم چون گردش آسیاب، اشکهای چشمانم را که ز دوری مادرم جاریست دور چشمانم می‌سایم تا راحت تر و زودتر از چشمانم جاری شوند  و با دستم خاکها را به هم میزدم و به قولی با خودم بازی می‌کنم

در سطور بالانوشته بودم که در خانه پدری دو برادر و دو خواهر دارم. من برای زندگی در این خانه ازسوی پدرم  به خواهر بزرگم سپرده شده بودم که او از من مواظبت کند. برادر بزرگم در این خانه آنچه به ذهنم می‌آید، نوجوانی حدود 10 تا 12ساله بود که هنوزآثاری از نرمه موهای بلوغ بر لبانش که گویای نیمه سبیلی باشند نبود. او از حضور من در این خانه بسیارخوشحال و شادمان بود. در یکی از صبحها که من از شدت تنهایی و بی مادری درگوشه‌ای به گریه مشغول بودم، بسراغم آمد. اشکهایم را پاک کرد و مرا بوسید و به نخلستان کنار خانه برد. برای اولین بار درحالی که برادرم من را در بغلش به مهر گرفته بود تا با قدمهای کوچک من زمان را هدر ندهد و فاصله زمان رسیدن به نخلستان را کم کند، وارد این نخلستان بزرگ و شاداب و زیبا و زمین‌های کشت‌شده‌اش شدم. دلم می‌خواهد که از بغلش پیاده شوم و با پای خود راه بروم ولی برادرم اجازه پیاده شدن به من نمی‌دهد وهمچنان در بغلش هستم تابه نخلی که خرمای تازه و خوش خوراکی دارد رسیدیم. من را پای نخل پیاده کرد و خودش به بالای نخل رفت و چند دانه خرمای نیمه رس را چید و در دستان گرفت و پائین آمد. با خوشحالی به من داد وگفت : خوش مزه است بخور. من با اشتیاق تمام شروع به خوردن خرما نمودم. از آن زمان تاحال هرگاه به نخلستان پدری گذرم افتاد به سراغ همان نخل رفتم و یادش را گرامی داشتم و به یاد محبت برادرانه اش اشک ریختم. برای برگشت به خانه دستم را گرفت و با هم به خانه آمدیم. پدرم او را برای رفتن به جایی و انجام کاری صدا زد : “معین الدین ” بیا کارت دارم و او هم جواب داد : آمدم، با حمید بودم. برای اولین بار دانستم که اسم این برادر مهربان من معین الدین است. او رفت دنبال انجام دستور پدر. باز من ماندم و سایه دیوار و ادامه روزگار تنهایی. روزها و شب‌ها آمدند و رفتند. روزگار در حال گذر است. تابستان و هوای گرم همه را کلافه کرده است. تعدادی باغبان  به امور باغبانی و کشت وکار نزد پدر مشغول هستند و به همین تعداد خانمهایشان در امور خانه و پخت و پز و نظافت خانه مشغول هستند. خلاصه جمعیتی قابل توجه در محدوده خانه پدری مشغول رتق و فتق امورند. خانه شلوغ و پرجنب و جوشی است. پدرم بیشتر ساعات شبانه روز را به مطالعه مشغول است. با توجه به اینکه لحظه‌ای از مطالعه و نوشتن غافل نیست،

تمام امور کشت وکار و نخلستان و باغ و زمین را زیر نظر دارد. دستور می‌دهد و مدیریت می‌کند. هیچ چیز و کاری از نظر و چشم پدرم دور نمی‌ماند. پدرم عالمی با سواد، محققی دانشمند و آدمی متقی و باصلابت بود. در انفاق به مردم و بدون شناخت، به کسی که نیازمند است بسیار جدی و بینظربود. مهمان نوازیش همین بس که هیچگاه در موقع سه نوبت غذاخوردن بدون میهمان نبود. هیچگاه ندیدم که تنها غذا بخورد، همیشه روی سفره‌اش کسانی بودند و هرگز حرف زوری را تحمل نمی‌کرد. در محل زندگیش و در بین مردم ممتاز بود و حرفش را همه با جان و دل قبول داشتند.. پدرم  به من که بدون مادرم بودم، محبت بیشتری نشان می‌داد. پس از چندی برادر بزرگم معین الدین دچار تب شدید شد. پدرم که خود طب قدیم را درهندوستان آموخته بود، مداوایش می‌کرد. همیشه مشغول تهیه داروی گیاهی برایش بود. تب روز به روز معین الدین را بیشتر آزار می‌داد و زمین‌گیرش کرده بود. من هم نگران او بودم. چون او اولین کسی بود که مهرش را به من نشان داده بود و در واقع به حکم برادری دوستم می‌داشت. از بیرون اطاق که در اطاق همیشه باز بود او را می دیدم و نگرانش بودم. تا در عصر یکی از روزهای گرم تابستانی حال برادرم معین‌الدین بسیار بد شد و او را به بیرون از اطاق آوردند. من هم از فرصت استفاده کردم و خودم را به کنارش رساندم. افسوس که توان حرف زدن و یا نگاه‌کردن به من را نداشت. صبح روز بعد تسلیم امر خداوند شد و دار فانی را وداع گفت و از دنیا رفت.

” انالله و انا الیه راجعون”. معین‌الدین از این دنیای فانی رفت. به یقین چون نوجوان بود، بلبلی آزاد و رها در بهشت خداوند به انتظار من ناقابل نشسته است که خدایم سعادتی دهد تا در روز حشر یکبار دیگرش ببینم. معین‌الدین رفت و پرونده زندگیش بسته شد. همه در این مصیبت غمگین هستیم و بیشتر من که تنها حامی و همراه و همدلم را از دست داده‌ام. روزها و شب‌ها پی در پی منظم و مرتب در طلوع و غروب‌شان برای من تنها، یکسان و بی‌اثر بودند. به این تنهایی و غصه خوردن عادت کرده و هرگز گلایه و شکوه‌ای نداشتم. یک‌روز وارد باغ جلوی منزل شدم. باغ کوچکی است و تقریباً  مسیر رفتن به نخلستان و زمین‌های کشت شده هم هست. در این باغ دو درخت لیموشیرین وجودداشت. پدر برای ادای نمازظهر به مسجد رفته بود. کارگرهای دائمی نخلستان که 6 نفر بودند در این موقع ظهر برای صرف ناهار و استراحت به خانه‌هایشان که در کنار حیاط خانه پدری ام بود رفته بودند. خلاصه کنم، همه جا را آرام یافتم و فرصت را غنیمت. چند عدد لیموشیرین درشت و خوشرنگ را روی درخت دیدم، گویا به من چشمک می‌زنند. وسوسه و شیطنت کودکانه مرا فرا گرفت. شروع کردم به بالای درخت رفتن. بالا و بالاتر رفتم تا جایی که دستم را به طرف یکی از لیموها دراز کردم. به علت وجود خارهای بلند و تیز درخت لیموشیرین دستم به سختی و بسیار مشکل به لیمورسید. تلاش کردم که اولین لیمو را بچینم. وای خدایا چه شد! من ندیده بودم که در نزدیکی این لیموی خوشرنگ و درشت و آبدار کندوی بزرگی از زنبورهای زردرنگ وکوچک وجود دارد. یکدفعه زنبورهای تمام کند و به من حمله کرده و سر تا پایم را نیش زدند. من در بالای درخت گیر افتاده‌ام و چاره‌ای جز جیغ و فریاد توأم با گریه ندارم. جیغ بلند کشیدم. از هر طرف سراسیمه همه به طرفم دویدند وآمدند. پدرم نیز از مسجد برگشته بود. به سراغم آمد. دو نفر از کارگران بالای درخت آمده و با رعایت تمام با توجه به مزاحمت خارهای درخت لیموشیرین، مرا که تمام بدنم طعمه نیش زنبورها شده است، پائین آورده و همچنان که یکعدد لیموشیرین در دست دارم  به خانه بردند و خواباندند. پدرم با تندی تمام با اهل خانه برخوردکرد و غوغایی به پا شد که این پسر را به شما سپرده بودم، چرا از او حفاظت نکردید؟ فوری معجونی با سفارش و دستور پدرم آماده شد و به من خوراندند تا اثر نیش و سم زنبورها بی اثر شود. بدنم بشدت سوزش داشت و آثار تورم ناشی از نیش و سم زنبورها کم کم ظاهر می‌شد. پدرم کنارم نشست و با تشر به من می‌گفت : این چه کاری بودکردی، لیمو می‌خواستی می‌گفتی کسی برایت از درخت می‌چید و به تو می‌داد. خلاصه قدری غضب و خشم پدر نصیبم شد. شب بدنم درد و سوزش داشت. تا صبح تمام بدنم ورم کرد، طوری که دو چشمم برای دیدن و دو لب‌هایم برای خوردن باز نمی‌شدند. این اوضاع تا یک هفته ادامه داشت و من بر رختخواب افتادم. روزگار سختی بود. مدتها گذشت. هر چه بود گذشت. با توجه به سن بسیارکم نمی‌دانم چه زمانی بر من رفت. تا اینکه در یکی ازشب‌ها که تنها در پشه بند خوابیده بودم، در اوج خوابم حس کردم دستی روی صورتم و سرم می‌چرخد. من که امیدی به این مهر در تصور و ذهنم نبود، اول ترسیدم و از شدت ترس خودم را بیشتر به خواب زدم. تا اینکه متوجه شدم این دست مرا به آغوشی گرم می‌کشاند. با شنیدن صدای هق هق گریه‌ای پردرد و لرز دستانی مصمم، زیرچشمی نگاه کردم. دیدم خدایا این همان مهربان سراوان من، مادرم است. ناخودآگاه نفس حبس شده‌ام چون مرغ پریده از قفس آزاد شد و بغض گرفتار در گلویم با پتک مهر مادر ترکید و فریاد زدم : ماما،

ماما! و دیگر چنان بلند بلندگریه کردم که در این نیمه شب همه حاضرین منقلب شده و تلاش برآرام کردنم می‌کردند. من درآغوش مادرم جا خوش کردم و تا صبح بیدار و راحت درآغوش مادرم بودم. مادر اکنون با من و درکنار من است. حالا من مادر دارم. حامی و یاور دارم، من دیگر کنار سایه دیوار نمی روم. صبح زود بیدار شدم. جوی پرآب را در باغ کنار خانه به مادرم نشان دادم. مادرم صورتم را شست و با هم برای صبحانه آمدیم. برادرکوچکم از خواب بیدارشده بود.او را دیدم و من چون از مدتی قبل دراین خانه هستم احساس بزرگی و بلدی وتسلط بر امور دارم. این خو همان خوی خودبزرگ بینی کودکانه است. پس از مدتی تنهایی، حضور مادر و برادر کوچکم به من قوت قلب داده است. در سفر سراوان به دامن، مادرم به اتفاق خانمی بسیار محترم و از شاگردان وفادار پدرم حاجیه خانم درخاتون معروف به درخاتون جییند، (جییند اسم پدر این بزرگواراست) و مرحوم نورمحمد یوسفی پدر بزرگوار پسرخاله‌های عزیزم نعمت الله وعبدالله یوسفی، حسب سفارش پدرم سفرکرده است. حاجیه خانم جنت صالح‌زهی دختر همین حاجیه خانم درخاتون جییند به من چندین ماه حسب اجازه پدرم شیر داده است. یعنی جنت خاتون صالحزهی، مادر رضاعی من و حاجیه خانم درخاتون جییند مادربزرگ من است. البته حسب اجازه پدرم بی بی نیک بی بی همسرمرحوم ملاعزت والده محترمه دکتر نورایی، و حاجیه خانم شهناز جنگی زهی و 3  نفر دیگر که همه در سرجوی سراوان بوده‌اند و همه در درس آموزش قرآن که پدرم تدریس می‌کرد، شرکت داشته‌اند، نیز به من شیر داده‌اند. با توجه به اینکه مردم خوب و بزرگوار سراوان و مخصوصاً مردم بسیار متدین و محترم سرجو، به علمای دین احترام قائل بوده و علاقه داشته‌اند، از پدر میخواهند تا اجازه دهد فرزندش را شیر دهند تا محرم فرزندانشان باشد،که اگر علم دین را آموخت، آنها بتوانند به راحتی و حکم شرعی برادری و خواهری در کنار این فرزند، علوم دینی را به راحتی و امنیت شرعی بیاموزند. دیانت و ایمان و اخلاص این مردم در همین بحث به زیبایی مشخص می‌گردد. خلاصه اینکه موقع صبحانه مادربزرگم یعنی درخاتون جییند را دیدم که با پدرم گرم گفتگو بود. تا مرا دید صدایم زد : بیا حمیدجان بوست کنم. من دلتنگ تو بودم، مادرت را برایت آوردم.

همراهان مادرم امروز و امشب را خانه ما بودند و نیمه‌های شب بطرف سراوان به راه افتادند و رفتند. اکنون همه آنان از دنیا رفته‌اند، خدایشان مغفرت کناد و در جنات‌النعیم جایگاهشان باد. من و مادرم و برادر کوچکم اکنون با هم هستیم. من چون مدتی است مادرم و برادرم را ندیده‌ام حال و هوای عجیبی دارم. دیگر به نخلستان نمی‌روم، بلکه برای مادرم از نخلستان وکشت و زرع وآبیاری وکارگران مشغول به کار، انبوه طلبه‌های مشغول به تحصیل و همسایه‌ها وآنچه را که در مدت جدایی‌مان بر من رفته است می‌گویم. پدرم بعد از نماز عصر به خانه آمد و گفت شما در این اطاق که بین انبار و اطاق بچه‌های دیگر است و اطاقی حدوداً به عرض دو متر و طول 5 یا 6 متر است مستقر شوید. برای ما 3  نفراطاق خوبی است. چند تکه حصیر بافته شده از برگ درخت کوهی خرما در آن پهن و فرش است. من و مادرم اثاثیه را برداشتیم و به داخل اطاق آوردیم. برای مادرم و برادرم روزگار جدیدی شروع شده بود. مادرم به سراغ اهل خانه رفت. با همه احوال‌پرسی وآغاز سخن و ابراز محبت کرد. روزگار به هر طریق بخوبی پیش می‌رفت. مادرم گرچه به ظاهر آرام و تسلیم سرنوست شده بود ولی در دل و در خفا بسیار دلتنگ و معذب و افسرده می‌آمد و از این غربت بسیار دلتنگ بود و بسی رنج می‌برد. در آن زمان نه خط تلفنی بود و نه امکان ترددی. طبعاً مادرم ارتباطش با کل فامیل دور و نزدیکش قطع شد. مادرم همیشه و در هر فرصتی از خواهرانش و بچه‌هایشان و دیگر  بزرگ وکوچک فامیلش برایمان قصه وار می‌گفت. مادرم به شدت دلتنگ همه فامیلش بود. مادرم سه خصوصیت بارز داشت که کمتر کسی از هرسه این شاخصه‌های ممتاز برخوردار است. اقلاً من ندیده‌ام که کسی چنین از هر سه این خصوصیت برخوردار باشد. خصوصیت اول مادرم این بود که قرآن مجید را ازمادر بزرگوارش بصورت هجی (یعنی با ضمه و فتحه وکسره) که روشی دقیق و بسیار سخت است آموخته بود و همیشه تلاوت قرآن داشت. کارش را با تلاوت قرآن هماهنگ می‌کرد تا به تلاوتش آسیب نرسد و تلاوت قرآنش اصل اول بود. خصوصیت دوم مادرم این بود که کار و فن سوزن‌دوزی روی لباسهای محلی را به خوبی مسلط بود. همین کار گرچه بسیار زحمت بود و مرارت داشت ولی موجب استقلال مالی مادرم گردید. مادرم با کار شبانه روزی توانسته بود با ارائه کار خوب اعتماد خیلی از زنان دامن و حتی ایرانشهر و اطرافش را بدست بیاورد و از این رهگذر درآمد خوبی هم کسب کند و مخارج زندگی هرسه ما به خوبی تأمین شود. مادرم عجیب به لطف  و مدد خداوند باور داشت و خداوند نیز همیشه کمکش می‌کرد.

خصوصیت سومش صبر و تحمل و بردباری بود. مادرم با داشتن این خصوصیت در بزرگی و لیاقت و منش بزرگان درکل دامن و حتی اطراف شهره آفاق شد. اگر کسی از دیگری می‌خواست که صبرکند تا خیر ببیند، مادرم را مثل می‌زند که علیرغم بودن در غربت ، هرگز از ادامه راه زندگی و وقف خود برای نجات دو طفلش کوتاه نیامد، و نا امید نشده فکر به آن دوران بدجوری آزارم می‌دهد و بیانش چون گفتن و ردشدن است و نتیجه‌ای نخواهد داشت و قطعاً کار جالبی نخواهد بود.

فلذا با این جمله که سالها  درخانه پدری ، با متانت و صبر و بردباری مادرآنهم بخاطر رسیدن  دوفرزندش به زندگی درآینده، آنرا پذیرفته بود.قابل ستایش وتحسین وتکریم است،

ازبیان آن دوران میگذرم، ولی “فراموش هرگز.”  خاطرات  آن روزها تا ابد با ما خواهد بود و به خدا و تاریخ واگذار کردیم. گرچه مادرم همیشه به ما می‌گفت : من گذشتم و چون به لطف خداوند قادر متعال نتیجه دلخواه گرفته‌ام. فراموش کرده‌ام و شما نیز فراموش کنید و بگذرید…وبرای همه دعای خیر وآمرزش کنید،

مادرم دلتنگ همه فامیلش بود. یادم هست گاهی شب‌ها به وقت خواب وقتی که چراغ “موشی” را فوت می‌کرد و چراغ خاموش می‌شد، ما دو فرزندش را در آغوش می‌گرفت و خیلی یواش اشعار دلتنگی (زهیروک) می‌خواند و طوری که ما متوجه نشویم گریه می‌کرد و حسابی اشک می‌ریخت. مادرم نمی‌دانست که ما هر دو پسر متوجه اشعار اوکه زمزمه می‌کند می‌شویم و گریه های اوکه هق هقش بگوشمان می‌رسد، را می‌شنویم و یا اشک‌های سرد او را که بر صورت و بدن ما که در آغوش او هستیم، می‌ریزد حس می‌کنیم. مادرم نمی‌دانست که با زمزمه اشعار دلتنگی او ما هم بغضمان درگلو گیر می‌کند و درد می‌کشیم و با ریختن اشک با او همراهیم. برای کسانی که شاید با توجه به سن وسال شان چراغ “موشی” برایشان مبهم باشد، چراغ موشی را اندکی توضیح می‌دهم. زمان قدیم در دهه 1330 چند نوع چراغ برای روشنایی وجود داشت. چراغ طوری که با نفت روشن می‌شد و تلمبه یا پمپی داشت که به مخزن نفت چراغ وصل بود و مرتب باید پمپ می‌زدند تا چراغ که داخل شیشه‌اش طوری نصب شده بود روشن بماند و ازاین چراغ  یکعدد درخانه مابود که بوقت ضرورت ومیهمانی  از آن استفاده میشد،

 چراغ گردسوز که مخزن نفتی داشت و فتیله‌ای گردکه یکسرش داخل مخزن نفت و سر دیگر در بالای چراغ بودکه روشن می‌شد و لامپی بلند هم داشت که در حقیقت محافظ آتش و روشنایی بود. از این چراغ هم  یکعدد درخانه مابود که دراطاق مطالعه پدرم روشن بود،

 چراغ سوم بنام چراغ  فانوس یا دستی بود که مخزن کوچک نفتی داشت با فتیله‌ای نخی که بافته شده بود. یکسرش در مخزن نفت و سر دیگرش در بالا و با کبریت روشن می‌شد. این چراغ هم برای خانواده‌های پائین‌تر بود.

و اما چراغ “موشی”! که ما داشتیم و در مالکیت ما بود، و برای اینکه آزاد و مستقل باشیم، تاهروقت دلمان خواست روشن و یا خاموشش کنیم! عبارت بود از یک قوطی نیم کیلویی روغن نباتی که حلب ساز شیبان مرحوم محمدعلی بالین پرست، روی در آن یک لوله باریک دقیقاً به اندازه قطر یک خودکار بیک به اندازه 2 الی 3 سانت بلندی، به صورت لوله می ساخت و روی در قوطی سوراخی ایجاد می‌کرد و این لوله 2 الی 3 سانتی را روی در قوطی و دور سوراخ لهیم می‌زند و از این لوله کوچک پارچه کهنه لباسی که دور انداخته شده و قابل استفاده نیست، لوله شده و آنرا از لوله لهیم شده عبور می‌دهند. آنطورکه یکسرش داخل قوطی که نفت دارد باشد و سر دیگرش بیرون از لوله لهیم شده، که آتش روی آن روشن می‌شود. این چراغ هیچگونه حفاظ شیشه ای ندارد. داخل قوطی نفت است و بالای قوطی آتش. در مدت چند دقیقه با سوختن پارچه نفتی عجب دودی در اطاق جمع می‌شد، راستی چه کیفی هم داشت. شب ها چراغ موشی ما روشن میشد تامادرم بتواند کار تلاوت قرآن و سوزن‌دوزی‌اش را  موقع خواب ما انجام دهد. گفتنی های این دوران افزون است، ومجال نوشتن وبیان محدود، فعلا”چه بهتر که تاهمین جابهمین مقدار بسنده کنم، تامجالی دیگر که بیشتر وصریح تر پرده های آن روزگاران رفته برخود رابرکاغذ روزگار بازنقاشی کنم، انتشار این نوشته هانمیدانم درته مانده  حیات من میسراست، یا درمماتم دیگری زحمت این آرزو را برآورده کند، والله اعلم،

☑ شروع برنامه تحصیل و درس خواندن من

در یکی از روزها پدرم نزد مادرآمد وگفت حمید را فردا برای ثبت نام به دبستان خواهم برد. امروز لباسش را بشوئید وآماده برای فردا و دبستان رفتن باشد. مادرم خوشحال لباس کهنه کرم رنگی که داشتم و تنم بود را درآورد و دور بدنم پارچه پیچید تا عریان نباشم. درست خواندید، من وخیلی های دیگر درآن دوران  کلاً یکدست لباس بیشتر نداشتیم که دائم تنمان بود. به هرطریق لباس شسته شد و درآفتاب خشک شده وآماده پوشیدن است. پدرم مرادمحمد درخشان معروف به مرادمحمد شلاقی (شلاقی اسم پدرش بود) را آورده تا سرم را بتراشد. چون از بدیهی‌ترین شرایط مدرسه رفتن تراشیدن موی سر است. تیغ تیزی وجود ندارد، با ابزاری بنام” استره” که تیزکردنش با کشیدن روی سنگ انجام می‌شد، مرادمحمد سرم را با کلی مشکل و بریدن و خونریزی و جیغ و داد من در تراشیدن موی سر. وقت تراشیدن 3 نفر از کارگران سرم را محکم می‌گرفتند تا تکان نخورم و مرادمحمد بتواند تراشیدن موی سر را انجام دهد. با تراشیدن موی سر و شستن لباس و بعد شستن تنم در جوی آب در باغ جلوی خانه من آماده رفتن به مدرسه شدم. شب زود خوابیدم. فردا صبحانه نان و چای راخورده، دمپایی کهنه را پوشیده و به سراغ پدرم رفتم که منتظرم بود تا مرا به دبستان حکیم نظامی در مرکز دهستان دامن ببرد. با پدر به دبستان رفتیم. معلمان مدرسه به استقبال پدرم به جلودبستان  آمده و سلام و علیکی با هم رد و بدل کردند. برای ثبت نام من مبلغ 7 ریال پدرم پرداخت. پس از نوشتن اسم من مدیر مدرسه دو جلد کتاب به من داد. کتاب فارسی وکتاب حساب. بعد مستخدم (فراش) مدرسه من را به محل کلاس اول که در حیاط دبستان و زیر تیغ آفتاب  بود، برد و به معلم کلاس که روی صندلی فلزی نشسته بود تحویل داد. من مانند دیگر همکلاسی‌هایم روی  زمین خاکی و روبروی معلم نشستم. معلم گفت : بچه ها اسم من سالاری است و همه شما تک به تک اسم و فامیل و روستای خودتان را بگوئید. به این ترتیب کار درس و مشق من از امروز اول مهر 1337 در دبستان حکیم نظامی دامن (زهلمپان) شروع شد.

در سطور بالا نوشته بودم که در خانه پدری دو برادر و دوخواهر دارم که برادر بزرگترم معین‌الدین از بد حادثه بیمار شد و از دنیا رفت. برادر دیگرم شهاب‌الدین است که 3 سال از من بزرگتراست و در کلاس سوم دبستان حکیم نظامی درس می‌خواند. فاصله مدرسه تا روستای شیبان که خانه پدری در آنجاست، حدود 4 الی 5 کیلومتراست که باید در سرمای سرد زمستان و گرمای تابستان صبح هر روز به مدرسه برویم و غروب به منزل برگردیم. همه دانش‌آموزان چون از روستاهای دور و نزدیک به تنها دبستان دهستان دامن که همین حکیم نظامی بود می‌آمدند، اجباراً تکه نانی یا چند دانه خرما بعنوان ناهار با خود به مدرسه می‌آوردند. ظهر که زنگ سوم به صدا در می‌آمد و به قولی زنگ تعطیلی موقت مدرسه یا زنگ ناهار بود، دانش‌آموزان آشنا و دوست و یا فامیل دور هم جمع می‌شدند و لنگی و یا شالی که معمولاً شال یا لنگ در ردیف لباس مردم بلوچ است، و همه همراه دارند، پهن می‌کردند و نان و خرما و آنچه را که برای ناهار همراه آورده بودند، روی شال یا لنگ می‌ریختند و می‌نشستند و می‌خوردند. مادرم صبح هر روز که عازم مدرسه هستم، تکه‌ای نان و قدری خرما در لنگ  و یا شال من محکم می‌بست. من با کسی آشنایی و یا  فامیلی و خویشاوندی ندارم. جدیداً به مدرسه آمده‌ام. ناچاراً تنها باید ناهارم رابخورم، من تنها به کنار جوی آب می رفتم و ناهارم را به تنهایی می‌خوردم و به کلاس بر می‌گشتم. بالاخره اوضاع مدرسه من همینطور می‌گذرد. با توجه به بعد مسافت خانه تا مدرسه و رفت وآمد پیاده، به محض رسیدن درخانه غروب شده و شام نخورده خوابم می‌برد. گاهی مادرم با اصرار و تشویق و تنبه در حالت خواب و بیداری قدری شامم می‌خوراند، ولی برای درس و مشق فردا که معلم خواهد دید و پرسید، من توانی ندارم که انجام دهم. بیشتر شب‌ها خواهر بزرگم مشق‌هایم را می‌نوشت. ولی برای خواندن مشکل داشتم. روزگارعجیبی شده بود. حالا که سالها از آن روزگار گذشته است. هر وقت  به تنهایی خاطرات آن دورانم را مرور می‌کنم کلی بلند بلند می‌خندم. روزگار به همین منوال بر عمر من می‌گذرد. روز و شب می‌آیند و می‌روند و امروز ما با دیروزمان و فردای ما مسلماً با امروز ما، متفاوت بوده و خواهد بود. آدمی لحظاتش همیشه متفاوت است. رشد می‌کند، وجودش ذره ذره بزرگ می‌شود، طفل دیروز نوجوان امروز است و جوان  فردا واگر عمری در بقچه ازلش بوده باشد،پس فردایش به میانسالی و بعد پیری خواهد رسید. قطعاً ما از این قاعده مستثنی نخواهیم بود و این خانه پدری نیز به روال طبیعت زندگی مسیرگذر ماست. گرچه در خانه  پدری که تجمع افراد با خصلت‌ها و عادات و افکار و حتی قومیت متفاوت وگوناگون حسب اجبار روزگار و نبود چاره و به ضرورت انتخاب پدر به زیر یک سقف نشسته‌‌اند، مانع از درک واقعیت گذرابودن این دوران است.

پس باید همه قبول کنیم تا از این مسیر به آینده برسیم، و همه ما چنین کردیم. القصه و بقیه ماجرا. شش کلاس دبستان در خرداد1343  پس از امتحانات نهایی که با شرکت دانش‌آموزان  دبستانهای  حوزه شهرستان ایرانشهر بصورت جمعی در مرکز شهرستان انجام شد، با گرفتن نمره قبولی و معدل خوب به پایان رسید.

در مهر 1343 وارد کلاس اول دبیرستان داریوش شدم. برادرم مولانا قمرالدین انصافاً برای همه ما در جایگاه پدری دلسوز بود. برای موفقیت همه ما تلاش می‌کرد. من و خواهرزاده‌ام محی‌الدين دو سال بعد از فوت پدرم با پیشنهاد و وساطت مرحوم محمد عظیم خدابنده، که خدا کناد جایگاهش جنات‌النعیم باد، به مرکز آموزش کشاورزی بمپور رفتيم و در سال تحصيلی 1348 ـ 1347 در آن مرکز مشغول به تحصيل شديم. چون مرکز تازه تأسيس بود و با شيوه نوين اداره می‌شد (قبلاٌ فقط دبيرستان و دانشسرا وجود داشت). برای ورود به آن، امتحان و مصاحبه برگزار شد، در امتحان کتبی قبول شديم و نوبت به مصاحبه رسيد. رئيس مرکز، افسر وظيفه ترويج به نام خسرو سنندجی بود.

در جلسه مصاحبه حاج آقای سيد احمد خرده‌گير معاون، حاج آقای ملک محمد ايزدپناه حسابدار، جناب آقای ملک محمد کيانی رئیس اداره تعاون و جناب آقای عبدالواحد کشاورز رئیس اداره کشاورزی و تعدادی ديگر که نمی‌شناختم حضور داشتند. نگهبان درب خارخانه برای انجام مصاحبه دانش‌آموزان داوطلب را به نوبت صدا می‌زد تا نوبت به من رسيد. محل مصاحبه خارخانه‌ای بزرگ بود و اطراف آن را هر از گاهی آب می‌زدند تا با وزش باد سوزان بمپور خنک شود (معمولاً در بیشتر مناطق گرمسیر بلوچستان، همه مردم در تابستان به علت نبود برق از خارخانه استفاده می‌کردند که بسيار خنک و جالب بود).

بالاخره وارد محل مصاحبه شدم و روبروی رئيس يعنی سروان خسرو سنندجی ايستادم. گفتند خود را معرفی کنيد. پس از شرح حال مختصری از خود و توانایی‌ها و علاقه‌مندیم به آموزش امور کشاورزی، نام پدر را گفتم. گويا ايشان شنيده بود که پدر کيست و از چه جايگاهی برخوردار است. سپس رو کرد به يکی از حاضرين (مصلحت نیست اسم و مشخصات ایشان را بنویسم) و گفت : آيا ايشان را می‌‌شناسيد؟ بنده خدا بدون معطلی پاسخ داد :  نه!

سروان سنندجی مبهوت ماند که چطور کسی خود را فرزند شخصيتی مشهور مانند حضرت مولانا شمس‌الدین معرفی کند و ایشان نشناسد، درحالی که ديگران که مدتهاست صدها بار حضرت مولانا شمس‌الدین را بعنوان روحانی و معتمد و بزرگ و قابل احترام بلوچستان به آقای سنندجی معرفی کرده‌اند و از بزرگواری‌ها و خوبی‌های او گفته اند. عجیب است که این بنده خدا  آن شخصیت معروف و بزرگ و فرزندش را نداند و نشناسد. بالاخره بحث بالا گرفت و آقای سنندجی گفت : ايشان می‌گويد فرزند حضرت مولاناست و شما ايشان را  نمی شناسيد؟ همهمه ای به پا شد. و در همين اثناء جناب آقای سيد احمد خرده‌گير که مشغول نوشتن بود، با آن حالت جوانی و شادابی و با صدای بلند که از ويژگی‌های ايشان بود، دادی عجيب کشيد و همه را ميخکوب کرد و گفت : ایشان و پدر بزرگوارش را من می‌شناسم. من مريد پدر ايشان هستم و ايشان آقازاده من است. اين بچه حميد است.

ايشان در کلاس چهارم دبستان در دامن نيز شاگرد من بوده است. آقای محترم شما ايشان را بهتر از من می‌شناسيد، چرا بد کرديد؟! چه عاملی باعث شد اين لکه ننگ را تا ابد بر خود بگذاريد؟! دعوای بين اين دو نفر داغ شد و همه جمع مبهوت از این ماجرا. بهت شدید سروان سنندجی و گريه ناشی از درد بغض درگلوی من، صحنه جالبی را بوجود آورده بود. همه من را فراموش کرده بودند و مصاحبه بی مصاحبه.

کل حاضرین در جلسه آن فرد را که گفته بود من و پدرم را نمی‌شناسد، به شدت مورد انتقاد قرار داده و نکوهش کردند. پس از دقايقی آقای سنندجی به سراغ من آمد، اشکهايم را پاک کرد و صورتم را شست و با افسوس گفت : من پدر شما را نديده‌ام ولی با توجه به بحث‌هايي که اينجا شد من هم مريد پدرتان شدم. شما برادر کوچک من هستيد و شما قبوليد. بغض کرده از محل مصاحبه بيرون آمدم. همه دانش‌آموزان گوش ايستاده بودند و بهت‌زده پچ‌پچ می‌کردند که در مصاحبه بر حمید چه گذشته است. قبول شده و یا رد است. دوان دوان خودم را به خارج از مرکز رسانده و با سرعت سوار وانتی که در حال رفتن به ایرانشهر بود شدم و از بمپور به ايرانشهر رفتم. مرحوم حضرت مولانا قمرالدين رحمه الله عليه بعد از نماز عصر که از مسجد به منزل می‌آمد، در محل در ورودی منزل من را ديد. پس از سلام من با عصبانيت گفت : چرا قيافه‌ات اينطور است، چرا بغض کرده‌ای؟ بغضم ترکيد و شروع به گريه نمودم. ماجرا را گفتم. ایشان سخت متأثر شد. فوری دادگاه صحرايي تشکيل و معتمدين و برادر و دیگر بستگان آن شخص که من را بظاهرنمی‌شناخت، شب هنگام در منزل مرحوم برادرم جمع شدند و جالب‌تر اینکه فردی را که من را نمی‌شناخت با خودآورده بودند و همه جمع حاضر يکسره با الفاظ تنبیهی تند ایشان را نکوهش کردند. با عذرخواهی آن شخص و مخصوصاً برادر بزرگش و جمع حاضر از مرحوم برادرم، بخاطر این برخورد ناصواب و عنادآلود این شخص در محل مصاحبه با من، نتیجه به خیرگذشت. پس از گذشتن یکهفته و با اعلام نتیجه آزمون و مصاحبه، اسم من قبول شده اعلام گردید. بسیارخوشحال شدم. در آن زمان مادرم و برادرکوچکم ایرانشهر و منزل برادرم بودند. سریع از بمپور به ایرانشهر و نزد مادرم برگشتم و این خبر خوش پذیرفته‌شدنم را به مرحوم برادرم مولاناقمرالدین و مادر دادم. همه در خانه خوشحال از این موفقیت من هستند. ماد‌رم ضمن دعای خیر برایم، شکر خداوند را بجا آورد.واز روز بعد

سه روز بشکرانه این لطف خداوند روزه گرفت، روز بعد با خداحافظی مادرم برای شروع تحصیل در مرکز آموزش کشاورزی راهی بمپورشدم. مدرسه محل تحصیل ما نوساز و بسیار بهم ریخته است. تعداد60 نفر دانش آموز پذیرفته شده‌اند. همه شاد و سرحال آماده درس و مشق هستند. کلاسهای درس، خوابگاهها، سالن‌ها  و کارگاههای آموزشی، مزارع، همه بهم ریخته است، حسب دستور ریاست مرکز ستوان دوم خسروسنندجی کلیه دانش‌آموزان در چند گروه تقسیم‌بندی شده و برای نظافت و جمع‌آوری نخاله‌ها وآماده‌سازی مرکز برای استفاده مشغول به کار شدند. کارها بخوبی و سریع پیش رفت و پس از یکماه کلاً همه امور منظم و مرتب گردید.

دروس عمده در سال اول، ماشین‌آلات، زراعت، باغبانی و حفظ نباتات بود و بصورت فرعی شیمی و فیزیک و زبان خارجه و عکاسی نیز وجود داشت و تدریس می‌شد.

در درس ماشین‌آلات تراکتور و دنباله‌بندها تدریس می‌شد. در مرکز تراکتور فیاتی بود و هر روز باید روشن می‌شد و میرفت نانوایی تا برای مرکز نان تهیه کند و بیاورد. بدلیل نداشتن باطری این تراکتور روی بلندی و تپه خاک پارک بود و باید برای روشن شدن تعدادی از بچه ها هلش می‌دادند. شنبه بمپوری اسم راننده‌اش بود. من عاشق این تراکتور بودم و خیلی دلم می‌خواست مانند شنبه روزی رانندگی این تراکتور بعهده من باشد. وقتی که شنبه صدا می‌زد : بچه‌ها تراکتور را هل بدهید، اولین کسی که دست به لاستیک عقب تراکتور می‌زد و هلش می‌داد من بودم. درحین هل دادن تراکتور زیرچشمی نگاه می‌کردم که شنبه چگونه و با انجام دادن چه کاری می‌تواند تراکتور را روشن و آنرا به حرکت دربیاورد. تمام حواسم به حرکات دست و پای شنبه بود. من در مدت کوتاهی بصورت دیدن رانندگی با تراکتور را یادگرفتم. روزی شنبه برای بردن وسایل به باغ خالصه آماده می‌شدکه به اوگفتم به معلم ماشین‌آلات  بگو برای بردن اینهمه وسایل به باغ خالصه به همراه نیاز داری، من با تو خواهم آمد. شنبه بسیار مهربان و بزرگواربود. با پیشنهاد من مخالفت نکرد وگفت : حتماً اجازه می‌گیرم و تو با من بیا. اجازه همراهی من را گرفت و با هم راهی باغ شدیم. پس از تحویل وسائل به مسئول باغ خالصه، و وقت برگشتن به شنبه گفتم من رانندگی تراکتور را با دیدن حرکات تو یادگرفته‌ام. اجازه هست با تراکتور دوری همین جا بزنم و اگر خطایی دارم تو رفع کنی؟ شنبه تعجب کرد وگفت : باشه بفرما. وقت آمدن من روی گلگیر تراکتور بودم و شنبه راننده تراکتور. شنبه از صندلی راننده بلند شد وگفت بنشین و دور بزن. من نشستم و چندین دور در باغ خالصه زدم. گرچه بار اولم بود و در سن 17سالگی رانندگی تراکتور را انجام می‌دهم تمام بدنم می‌لرزید. شنبه بهت‌زده گفت : راست بگو تو کجا رانندگی تراکتور یاد گرفتی؟ سوگند خوردم فقط در مرکز و آنهم صبحها که تراکتور را هل می‌دادیم تا تو به نانوایی برای آوردن نان بروی . همین. گفت : عالی رانندگی کردی تو بلدی و خوب هم بلدی. تراکتور را کنار زدم که پیاده شوم و شنبه بنشیند و برگردیم مرکز. که شنبه گفت  : نه، خودت تا مرکز رانندگی کن من با توهستم وکسی اعتراضی نمی‌کند. من از باغ خالصه تا مرکز از مسیرداخل شهر بمپور رانندگی کردم. از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم. وقتی وارد مرکز شدم همکلاسی‌هایم بهت زده، نگاهم می‌کردند.گیج بودندکه چه اتفاقی افتاده که این پسر راننده تراکتورشده، کجا یادگرفته؟ آقای رمضانی استاد ماشین‌آلات احضارم کرد وگفت : پسر رانندگی آنهم رانندگی تراکتور  به سن و سال تو نمیاد.کجا یاد گرفتی؟ ماجرا را گفتم. تعجب کرد و چیزی نگفت.

آقایان رمضانی که از گرگان بود  ماشین‌آلات را تدریس می‌کرد. طواق بردی چوگان که ترکمن و از گنبدکاووس بود، زراعت، شهبازی که تهرانی بود، حفظ نباتات، هدایتی که او هم تهرانی بود، باغبانی و احرارکه شیرازی  یا تهرانی بود، عکاسی را تدریس می‌کردند. روزی محمدکریم راننده مرکز دچار تب شده بود، و نمی‌توانست در آنروز با داشتن تب به کارش ادامه دهد سراغم آمد و گفت که تو بیا تا من کلید روشن کردن موتور برق و موتور آب مرکز را همراه با آموزشی مختصر به تو بدهم و تو این کار را به موقع انجام بده تا من برگردم و در این مورد با معلم ماشین‌آلات حرف زدم که تو بچه علاقه‌مند و باهوشی هستی  و اینکار از تو بر می‌آید و او موافقت کرده است. من از این پیشنهاد استقبال کردم و با او به موتورخانه رفتم. به من گفت همه چیز تنظیم شده است و تو بی‌مورد به دکمه‌ها دست نزن. با این کلید موتور برق اینطور روشن می‌شود. ولتاژ برق اگر در این نقطه رسید، با این دکمه کمش کن و اگر ولتاژ220 ثابت بود، به جایی دست نزن خوب است. ساعت 5 عصر موتور برق را روشن کن. با این کلید پمپ آن روشن می‌شود. منبع آب که پر شد و آب از لوله بالای منبع خارج شد و به زمین ریخت پمپ آب را خاموش کن. من همه این گفته‌ها را در ذهنم ذخیره کردم و برای درستی کار به او اطمینان دادم. محمد کریم با تحویل کلیدها بمن و خداحافظی، بخانه اش رفت و تا چند ماه به مرکز نیامد و تمام امور آب و برق مرکز را من بدن وقفه و مشکل به خوبی انجام می‌دادم.

و اما خاطره ای جالب و خواندنی  دیگر:

در سال 1348 که دومین سال تحصیلی ما بود، گردش های علمی و اعزام دانش‌آموزان مرکز به مناطق دور و نزدیک برنامه‌ریزی شده و آغاز شد. متأسفانه وسیله اعزام فقط یکدستگاه وانت قدیمی و نامطمئن دوج آمریکائی به رانندگی آقای محمدکریم ریگی می‌باشد. یعنی همه دانش‌آموزان باید با این وانت برای رفتن به گردش علمی مانند کیسه آرد روی هم باشند. این اولین سفر و مقصد ایستگاه کشاورزی معروف به سهراب‌آباد خاش می‌باشد. با کلی مشکل در سفر و عبور معجزه‌آسا از کوههایی که جاده خاکی پیچ درپیچ از آنها عبور می‌کرد و با سر و روی خاکی و کلی هم خاک خوردن و کوفته‌شدن به خاش رسیدیم. در ایستگاه خاش مستقر شدیم. برنامه برای ماندن 10 روز تنظیم شده بود. یک روز مانده به آخر مسئول گردش علمی به جمع حاضر خبر داد که فردا صبح از سازمان مرکزی ترویج کشاورزی برای بازدید خواهند آمد. روز موعود همه دانش‌آموزن را دور استخرآب ایستگاه بصورت کلاس درس جمع کردند. همه کنار هم و دور هم نشستیم. ساعتی بعد هیأت بازدید کننده به ریاست جناب آقای دکتر یوسف قریب مدیرکل آموزش و ترویج کشاورزی از وزارت کشاورزی آمدند و روبروی دانش‌آموزان نشستند. هیأت توسط آقای رمضانی به دانش‌آموزان معرفی شد. سپس جناب آقای دکتر قریب شروع به سخنرانی نمود که شما دانش‌آموزان فرزندان عزیز این کشور هستید. دولت به شما توجه دارد. شما باید با درس خواندن و کسب علم کشورتان را در آینده بهتر بسازید و خیلی حرف‌های زیبا و امیدوارکننده دیگر. در پایان سخنرانی گفت اگر شما بچه‌ها حرفی دارید من می‌شنوم. همه جمع معلم‌ها و دانش‌آموزان سکوت کردند. آنطوری که گویا در این محل هیچ موجود زنده‌ای وجود ندارد. پس از چند لحظه سکوت من که در آخر و گوشه‌ای نشسته بودم ناخود آگاه دست بلند کردم. یعنی من می‌خواهم سخن بگویم. همه خشک‌شان زد. بعضی‌ها چون نمی‌دانستند که چه می‌خواهم بگویم، رنگ‌شان پرید. معلم‌ها معلوم بودکه یکه خورده و ناراحت شدند.

در همین بهت همگانی آقای دکتر قریب گفت : بگو ببینم چه می‌خواهی بگوئید. همین طرز بیان آقای دکتر قریب نشان می‌دادکه من نباید حرف بزنم. ولی نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که من بلند شدم و روبروی دکتر قریب ایستادم و حرفم را با خوش‌آمدگویی به این هیأت آغاز کردم. با شنیدن کلمات آغازین من قیافه اعضاء هیأت از زمختی و درهم رفتن باز شد و آثار رضایت هویدا گردید. گرچه قیافه معلمین هنوز گرفته و قیافه همکلاسی‌هایم بهت زده است. پس از خوش آمدگویی و تقدیر از کار خوب هیأت برای آمدن به دیدن ما، سخن را اینطور ادامه دادم : جناب آقای دکتر قریب! شما در این سفر جاده‌های خاکی استان ما را به خوبی دیدید. شما یکبار این مشکلات را ملاحظه کردید و ما همیشه باید در این جاده‌های خاکی پر از سنگلاخ با این ماشین‌های قدیمی و کهنه سفر کنیم. نمی‌شود دولت برای دانش‌آموزان کشاورزی مینی‌بوس و یا  اتوبوس تأمین کند تا سفرهای علمی بیشتر و بهتر انجام شود. این سفرها گرچه علمی است وگردشی وتفریحی و وقت‌گذرانی نیستند، معذالک بسیار سخت وگاهاً با خطر چپ شدن وانت و زخمی و کشته شدن همراه‌اند. ما در این سفر همانطورکه شما گفتید باید علم بیاموزیم. خیلی چیزها را دیدیم و آموختیم، مثلاً تا قبل از این سفر ما “الکتروپمپ” را ندیده بودیم و اسمش را نیز نشنیده بودیم. ولی امروز با دیدن الکتروپمپ و دانستن کاربرد و اثر بسیار خوب آن در آبرسانی درست به مزارع و باغات، بسیار به خودمان می‌بالیم. لطفاً این سفرتان را مهم و پربار بدانید و انتظار داریم که اثر خوب این سفر تأمین درخواست ما که همان وسیله خوب و راحت برای سفرهای علمی است، باشد. امیدوارم سخنان جنابعالی بعنوان “مسکن آسپرین” برای ما نباشد. به ما آسپرین ندهید ما را معالجه کنید. با این سخنان من آتشی به پا شد. جلسه پایان یافت. گویا همه و هرکس به نوعی به دردسر افتادند. آقای دکتر قریب و هیأت همراهش با بدرقه معلمان ما رفتند. همکلاسی‌هایم با متلک‌پرانی که ما آسپرین نمی‌خواهیم ماشین نو می‌خواهیم، عقده خودشان را خالی کردند. معلمان از ترس اینکه این سخنان من مبادا باعث جریمه و یا تنبیه آنها بشود، بسیار مکدر شده و در مدتی چه درکلاسها و چه درامتحانات به من جفا کردند و به نوعی آزارم دادند. من تحمل کردم و هیچ نمی‌گفتم. جو نامهربانی با من آرام شد. پس از چند ماه در صبح یکی از روزها که برای رفتن به کلاس آماده می‌شدم، مستخدم دفتر رئیس مرکز به سراغم آمد وگفت آقای مهندس ناصری رئیس مرکز گفته  بیا دفتر. با توجه به کدورت معلمان و نامهربانی همکلاسی‌هایم خیلی نگران شدم که مبادا ایشان قصد تنبیهی  برایم داشته باشند. در حین رفتن به دفتر رئیس مرکز، یک دستگاه اتوبوس و یک دستگاه مینی بوس و یک دستگاه جیپ سواری را دیدم که در جلوی ساختمان دفتر در حال پارک بودند. نمی‌دانستم موضوع چیست. به دفتر رفتم و سلام کردم. در اطاق رئیس تعدادی از معلمان هم بودند و من با دیدن این جمع حسابی ترسیدم. رئیس گفت : حمیدالدین ملازهی شمائید؟ گفتم : بله. گفت : سخنان شما در ایستگاه سهراب‌آباد خاش از سوی آقای دکتر قریب مورد تقدیر واقع شده و تعداد 3 دستگاه ماشین برای استفاده دانش‌آموزان مرکز فرستاده‌اند و من هم از شما تشکر می‌کنم. از تهران نامه داده‌اندکه شما اعلام کنید (با امضاء ذیل این نامه) که ماشین‌ها را دیده‌اید. و من انجام دادم. این خبر در چند دقیقه مانند بمب منفجر شد و همه دانش‌آموزان و معلمان و حتی مردم بمپور شنیدند و شادی کردند.

جالبه که تقدیر را ببینید، ( بعد از 30 سال توفیق نصیبم شد و دکتر یوسف قریب را دراوضاعی دیگر دیدم، آنهم در دفتر کارم در طبقه 15 وزارت کشاورزی. دکتر قریب مجله سنبله را که مجله‌ای علمی در موردکشاورزی بود، مدیریت و تولید و منتشرمی‌کرد. کسی در وزارت کشاورزی مجله‌ها را نمی‌خرید. رئیس دفترم به من گفت شخص پیرمردی بنام دکتر یوسف قریب که از مدیران بازنشسته وزارت کشاورزی است می‌خواهد شما را ببیند. با شنیدن اسم دکتر یوسف قریب تمام نوار آنروز در ایستگاه سهراب‌آباد جلوی چشمم آمد.گفتم بیاید. ایشان وارد اطاقم شد، به استقبالش رفتم. برای نشستن روی مبل تعارفش کردم، خواست درخواستش را بیان کند. گفتم جناب آقای دکتر قریب اجازه دهید اول من بگویم. تعجب کرد وگوش فرا داشت. ماجرا را از اول تا آخر دقیق  برایش بازگو کردم وگفتم می‌دانید آن دانش‌آموز چه به سرش آمد و الان کجاست؟ بهت زده  گفت : نه، ولی حرفهایش یادم هست. گفتم آن دانش‌آموز امروز میزبان شما و روبروی شماست. واقعاً با شنیدن این حرفم  متأثر شد. از خوشحالی قدری اشک از چشمانش جاری شد، مسئول دفترم از ایشان پذیرایی شایسته‌ای کرد. شماره‌های تلفن بین ما ردوبدل شد. در زیر درخواست ایشان برای خرید مجله سنبله دستور خرید ماهیانه به تعداد 150 جلدنشریه علمی وتخصصی سنبله رابه معاون مالی ام  دادم. چند جلد برای  استفاده کارشناسان ستاد و بقیه هم به استانها برای استفاده کارشناسان ادارات فنی و تکنولوژی. جناب آقای دکتر یوسف قریب ریاست سازمان ترویج درسال 1348 و مدیر مجله تخصصی سنبله  با شادی از اطاقم خارج شد. ) پس از این ماجرا در طی سالهای 1348 و 1349 نیز سفرهای علمی به مشهد، گرگان، شهسوار، (تنکابن)، رامسر و نیز کرمان انجام شد که نهایتاً در خردادماه 1350 با برگزاری امتحانات نهایی پایان دوره تحصیلی مرکز در کرمان پرونده تحصیل در مرکز آموزش کشاورزی بمپور برای همیشه بسته شد و 56  نفر دیپلمه راهی ادامه بقیه مسیر زندگی خود شدند  و این جمع که 3 سال از گذر عمرشان را با هم بوده و گذرانده‌اند، برای ادامه زندگیشان بدنبال سرنوشت خود به راهی رفتند. خدایشان یار باد.

نوشته‌های مشابه