نوشتههایی برای برادرم مرحوم مولانا قمرالدین
☑بیماری و رحلت برادر بزرگوار و عزیزم حضرت مولانا قمرالدین رحمتالله تعالی علیه
اکنون در ادامه خاطراتم میخواهم از روزهاي سخت روحي سال 1382 بنویسم. خاطراتی تلخ و پردرد که کمر زندگيم را شکست و قلب گرفته و پردردم را با حزني وصف ناپذير مواجه ساخت. روزهاي تلخ و سخت زندگیم که از 12 شهريورماه 82 شروع شد. هرگز باورم نبود که اينگونه طي 62 روز، پايان تلخ فراق يار به سراغ ميآيد و غم هجران را برايم ماندگار ميسازد.
در روزهاي اوليه شهريور ماه سال 1382 با التماس فراوان برادر گرانقدر، مهربان و عزيزم حضرت مولانا قمرالدين را جهت انجام معالجه به تهران دعوت کردم. ايشان آماده سفر نبود. از نظر پزشکان دقيقاً اطلاع داشتم و حضرت ايشان نيز ميدانست ولي به دليل انجام وظيفه و خدمت به مردم خوب ايرانشهر و ضرورت ماندن در محل، آمدن به تهران را امروز و فردا ميکرد تا بالاخره حرفم به کرسي نشست و پذيرفتند که12/6/82 راهي تهران شوند. که اين روز يعني 11/6/82 روز جدايي از مردم غيور و قدرشناس ايرانشهر بود. در این روز که روز جمعه است در خطبههای جمعه از مردم خداحافظی میکند و می فرماید تا دوماه درکنار شما نخواهم بود. با پرواز فردا عازم تهران برای انجام معالجات هستم. برایم دعا کنید که مردم حاضر بسیار نگران و متأثر میشوند.
ظهر روز شنبه 12/6/1382، در فرودگاه مهرآباد برای استقبال و ديدار با ارزشمندترين شخصيت زندگيم در فرودگاه مهرآباد تهران حاضرشدم. منتظر ماندم تا پرواز از ایرانشهر برسد. انتظار کشيدم تا چشمان منتظرم جمال و قامت همیشه استوار برادر بزرگوارم را نظاره کنند. او آمد ولي چه آمدني! با پاهايي لرزان و بياراده که ديگر از آن قدمهاي استوار و محکم خبري نبود، با چشماني نیمهباز و بهانهگير که از آن نگاههاي کوبنده و تأديب کننده خبري نبود. با سيمايي خسته که از آن رخسار بشاش و تابناک چيزي نديدم. در دو طرف حضرت مولانا قمرالدين اين شير دريا دل هميشه تاريخ، شهابالدين و معينالدين قرار داشتندکه براي کمک او را همراهي کرده بودند. چه روز سختي بود. بالاخره آمدند و تلاشم اين بود که تسليم عاطفه نشوم و با همان حالت هميشگي به زيارتشان بروم و دست مبارکشان و سيماي قشنگ و نوراني اين پير خسته و اين شير خون به دل را ببوسم و رضاي قلبم را فراهم آورم. استقبال انجام شد و به اتفاق به منزل آمديم. روز بعد اول صبح براي انجام آزمايشات به بيمارستان پارس تهران رفتيم. پس از مراجعت به منزل در ساعت 4 بعدازظهر اوضاع غير عادي در سيماي مبارکشان مشهود بود که با نظر و مشورت جناب حضرت مولانا محمداسحاق مدني به اتفاق شهابالدين، حضرت مولانا را به بيمارستان مهراد تهران رساندم و بستري شد. روزها گذشت و چه گذشتني. قلبم مدام ميلرزيد و تپشي نابسامان داشت. روز 18/6/82 اجباراً بايد براي ثبت نام فرزندم در دانشگاه باهنر کرمان که در دوره کارشناسي ارشد قبول شده بود، باید ميرفتم. خدايا چه کنم مگر توان دوري از برادرم را دارم. آري برادر موجود بيبديلي است. براي خداحافظي به اتفاق فرزندان و عزيزانم به بيمارستان رفتم و خداحافظي انجام شد. ساعت 4 بعدازظهر بود که راهي فرودگاه شدم. چشمانم ياراي ديدن مسير را نداشت. تقاطع خيابان دکتر بهشتي و آفريقا مجدداً با موبايل با بيمارستان تماس گرفتم. پس از وصل تلفن به اتاق، آن يار خسته و بيمارم خود گوشي را برداشت. خداي من! اين صدا چقدر خسته است و من بيچاره و مانده از همه جا با ترک او راهي کرمانم. با بغضي سلام بلندي تقديم و نثارش کردم. پاسخ داد : بابا حميد هستي؟ گفتم : بله منم. کمي خنديد و پاسخ داد : چه شد؟ تو که چند دقيقه اي بيشتر نيست خداحافظي کردي. مي دانم چه حالي داري ولي خدا بزرگ است. برو کرمان و ثبت نام را انجام بده و برگرد. منتظرتم. تلفن قطع شد. منتظر من است، من لياقت انتظار را دارم؟ حال چگونه است او واقعاً منتظر است. پس چگونه است که من ماندهام. هميشه گفتهاند انتظار سخت است پس سختي کجاست و کي آسان ميشود. رفتم ولي جسمم کرمان رفته بود و تمام روحم در تهران و در بيمارستان و نزد ايشان بود. او در تهران و بر روي تخت بيمارستان است که شايد پزشکان تلاشي کنند و مصلحت الهي سلامتي باشد.
صبح روز 19/6/82 کرمان بودم که خبر رسيد ايشان به کما رفته اند. غروب همان روز به تهران برگشتم. 20/6/82 اول صبح براي زيارت حضرت مولانا به بيمارستان رفتم. شب گذشته چه طولاني بود. معينالدين در کنار تخت پدر بود و خدمت ايشان ميکرد. عجب فرزند لايقي، همانطور که او براي پدر خدمت کرده بود، اکنون معینالدین نیز درخدمت اوست. همواره برادر بزرگوارم حضرت مولانا در سخنرانيها و گفتگوهاي شخصي با دوستان و فرزندان ميگفت که چقدر به پدر بزرگوارش وابسته بوده، چقدر عاشق او بوده و چقدر غم هجران فراغ او را در دل دارد و لحظه اي غافل از پدر نيست. آري معينالدين بسيار مؤدب و خويشتن دار برای خدمتگزاری در کنار پدر حاضر بود. وارد اتاق شدم. چشمان از حدقه درآمدهام تار شده بود، هر چند خواستم خودم را قدر نشان بدهم، نشد و در مقابل آن قدرت که بر تخت بيمارستان آرميده بود، ذره شدم و دادم درآمد. بلرزيدم و اشک مجالم نداد. واي بر من! تو در کما و من در قدم روزگار. تپش قلبم آهنگ نفسم را تغيير داده و امان را از من برید. سيماي معينالدين بدون بيان کلمهاي، حرف ميزد و به من ميگفت آري اين پدر است. اين همان مولانا قمرالدين عزيز است که طنين صداي رسایش از ايمان و صداقت و مردمداري و دلسوزي اش گوش و قلب سیاه منحرفان و منافقين دوران و جاه طلبان بيايمان و دنياپرستان بيدين را چنان با آهنگ محکوميت و با سيلي تأديب ميکوبيد که کسی را ياراي ماندن در جلویش نبود. امروز باز هم همان است ولي با حالتي ديگر. با عرض سلام به جلو رفتم و سيماي مبارکش را بوسيدم و فرياد زدم حميدم، اجازه دادي بروم کرمان. کرمان رفتم و برگشتم، چرا جوابم نمیدهی؟ من حمید همه کس تو و محرم رازهايت و سنگ صبورت کنارت آمدهام، حال چه شد؟ دستم را در دستش گذاشتم و فشار محکمي داد. گويا متوجه بود و اشکي از گوشه چشم مبارکش جاري شد. من نيز با گريه و شيون سر بر سینه پاکش و پرمهرش گذاشتم. توان از من گرفته شده بود. لحظات پردرد و سختي بود. با فریادگفتم : توانم را گرفتي و زمين گير شدم، آرامشم فقط با باز شدن چشمان تو باز ميگردد. تو نيز در اين مورد مرا تنبيه میکنی. گناهم چیست؟ به تو ميگويم تا مرگ و تا يومالحساب در محشر الهي همان حميد ناقابل براي تو خواهم بود. رازهايت و گفتههايت در سينهام ميماند. هر از گاه با قطرات اشک، چشمان کم سو، قلب لرزان و بغضي در گلو آنها را مرور ميکنم تا به تو برسم و تقديمت کنم. چرا کم لطفي؟ صدايم کن که به تو سخت محتاجم. صدايم کن! بر تخت بيمارستان چه آرام خوابيدهاي. خداکندکه تلاش پزشکان به جايي برسد و قد و قامت رعنايت را باز ايستاده بر زمين خاکي و آماده خدمت براي جامعه اسلامي خصوصاً مردم خوب و قدرشناس بلوچ ببينم. با جناب آقاي دکتر رهبر پزشک معالج مذاکره کردم. خيلي اميدوار بود و از اينکه در ديدار صبح امروز به بیمار صدا زده و پاسخي با تکان سر به او داده است، بسيار خوشحال بود و از گفتن الحمدلله برادرم دکتر خوشحال و امیدوار بود. ولي وقتی پس از انجام دیالیز معلوم بودکه ناقوس نامبارک سکتههاي مغزي يکي پس از ديگري به گوش پزشکان رسیده، رمق تکان دادن سر نیز از او گرفته شده است. بر بالينش حاضر شدم، چه حالي بود!
واقعاً با این اوضاع اميدم به سراب مبدل گشت و زندگي ناقابلم را در امواج پرتلاطم روزگار به سياهي کشانده شده حس کردم. وقتی او را راحت بر تخت در حال استراحت میبينم و يا لااقل اين گونه به نظر میرسد که به راحتی آرميده است، بدان که قلب پاره پاره من با تپشي ناموزون، نفسم را به تنگي کشانده و هر چه صدايش ميکنم جوابم نميدهد. مجنون و شيداي توأم با ديدگاني به خدا قسم کم سو و پر اشک. سيماي مبارکت را خوب نميبينم. نهيبي بزن و برخاستني مهيا کن که سخت به مهرت محتاجم. امروز گروهي از مردم خوب ايرانشهر به ديدنش آمدهاند و بسيار متأثرند و مبهوت ولي اميدوار به عظمت ذات خداوندي که شايد شفا به طريقي فراهم آيد. جمعي از دوستان ساکن تهران نيز در اتاق ICU به ديدار حضرت مولانا آمده و شاهد آرامش او بودند. ولي آنچه که میبینم طوفان غم به سيماي همه ما نشسته است. فرزندان نگران و مردم قدرشناس بلوچ براي شفايش دست دعا به بارگاه ايزد توانا برداشته و همه ما آرزومند شنيدن حرفها، سخنرانيها و نهيبها و پندهاي ارزشمندش هستيم. جناب آقاي دکترحريرچيان متخصص مغز و اعصاب و جناب آقاي دکتر کيارش متخصص گوش و حلق و بيني حسب نظر جناب آقاي دکتر رهبر پزشک معالج بر بالين برادر بزرگوارم جناب حضرت مولانا قمرالدين آمده و ايشان را دقيقاً معاينه کردند. نظر اين است که سکتههاي مغزي پي در پي اثرات منفي خود را گذاشته است. معذالک احساس ميشود بيمار قدري هوشياري دارد ولي توان ابراز از او گرفته شده است، معالجات در ICU به طور کامل در جريان است. امروز نيز تعدادي از دوستان بزرگوار براي عيادت به بيمارستان آمده اند که به علت استقرار بيمار در ICU ملاقات حسب نظر پزشکان عملي نشد. در واقع آنها به ما دلداري دادند، محبت کردند و رفتند. نورالقمر نيز بر بالين پدر اشک ميريزد و شديداً منقلب است و حسرت از اين دارد که چرا نميتواند بيشتر از اين خدمت کند تا شايد پدر بداند و رضايت بيشتري حاصل گردد. شهابالدين نيز مانند همه نگران و مضطرب است. جناب آقاي محمد آريننژاد امروز نيز مثل هر روز لطف کرده و آمده است. قيافهاي بسيار درهم و گرفته از اين ماجرا دارد. چه کنم و چه بگويم، خداوند اين را مصلحت دانسته است و ما با رضاي تمام، تسليم به رضاي او هستيم. ولي عزيزم! ما با اين طغيان و طوفان کوبنده درونيمان چه کنيم؟ نميدانم، فقط از خداوند صبر و استقامت میخواهيم. ساعت 11 صبح امروز به بيمارستان رفتم. عدم حضور حضرت مولانا بر روی تخت را سؤال کردم. معينالدين پاسخ داد که براي انجام دياليز به اتاق دياليز منتقل شدهاند و شهاب الدين نيز به اتفاق نورالقمر همراه ايشان بودند. از سويي از اينکه دياليز انجام ميشد، خوشحال بودم ولی با توجه به اينکه ايشان توان اين عمل را ندارد بسيار نگران نيز بودم و از عوارض دياليز آنطور که جناب آقاي دکتر رهبر بارها گفته بودند، مضطرب بودم. مشکلات از همانجا شروع شد، يعني در حين دياليز 3 الي 4 بار سکتههای مغزي پشت سر هم اتفاق افتاد، که با اين وضعيت اوضاع به کلي در جهت منفي تغيير کرد. و از اين به بعد، کما رفتن به معناي اصلي پيش آمد. از آن پاسخ دادنهاي بسيار اندک که با تکان سر و لب و يا با فشار دست انجام ميشد، دیگر خبری نیست و امکان ندارد. در واقع اين آخرين دياليز بود و ديگر حسب نظر پزشکان دياليزي در کار نيست و همه بايد منتظر لطف الهي بمانيم. چقدر سخت است تحمل اين وضعيت. برايم قابل تصور نيست که آن شيرمرد دريادل و آن طوفان قدرت، اينگونه امروز روي تخت بيمارستان آرميده و از اطراف و احوال خود و ديگران بي خبر است. خداوندا ! اين چه حالي است که بر ما مستولي شده است و چگونه با اين مصيبت عظما کنار بياييم؟ تنها با نهايت اميد از بارگاهت شفاي عاجل حضرت مولانا را خواستاريم. در اين روز تعدادي از دوستان از تهران و بلوچستان براي عيادت به بيمارستان آمده بودند که به علت تغيير وضعيت ناشي از دياليز و سکته هاي ايجاد شده ملاقاتي صورت نگرفت. همه در کنار ديوار اتاق ICU به حالت بهت و بغض در گلو نشسته و اشک از چشمان همگي جاري و هر کس دعاي خيري را ورد زبان دارد و با خداي خود براي شفاي حضرت مولانا قمرالدين با صدق و صفاي دل راز و نياز مي کند تا شايد نظر الهي بر شفاي ايشان باشد. وضعيت عمومي حضرت مولانا قمرالدين امروز هم مثل گذشته کماي کامل است و پزشکان هيچ کاري نميتوانند انجام دهند، فلذا فقط منتظر لطف خداوندي هستيم. خبري که از کليه نقاط استان سيستان و بلوچستان و بعضي از استانهاي ديگر ميرسد، حاکی از آن است که روحانيون محترم و معزز و ائمه محترم جمعه در کليه مساجد پس از نماز جمعه با دعا به بارگاه خداوند بزرگ شفاي عاجل حضرت مولانا را درخواست و ملتمسانه تقاضاي اجابت داشتهاند که انشاء الله خداوند بزرگ نيز در اين خصوص لطف مخصوص بفرمايند. امروز نيز تعداد زيادي از دوستان و مسئولين استان براي عيادت حضرت مولانا به بيمارستان آمده بودند که به علت ممنوعيت ملاقات در ICU امکان ديدار ميسر نشد. جناب آقاي دکتر رهبر پزشک معالج امروز به اين جمعبندي رسيدهاند که بهتر است بيمار به منزل منتقل شود زيرا ديگر کار خاصي نميتوان برای او انجام داد. قرار شد اين تصميم پس از بررسيهاي لازم تا 3 روز ديگر عملي گردد. امروز دوازده روز است که با کما رفتن آن سرور و برادر گرانقدرم توان زندگي را از کف دادهام. برادر عزيز! کما رفتن غير قابل انتظار تو، سياهي روزگاران را در چشم ما ترسيم نمود. مردم خوب بلوچستان، فرزندان و برادران و خواهران و دوستان، همه نگران حال و آينده و گذر روزگار بدون تو هستند.
عزيزتر از وجودم! وصيت نامه ات را سال قبل با خط مبارکت نوشته بودي و براي امضاء به من دادی. من نيز جرأت امضا نداشتم. اصرار کردي و به حکم ادب و با بغض در گلو و اشک در چشم آن را با اضافه نمودن جمله اي امضا کردم. ميدانم هيچوقت يادت نميرود. چرا که تو يعنی عبد صالح خدا هستي و عبادات و نهيبهاي دلسوزانهات براي اعتلاي اسلام از گوش هيچ مؤمني خارج نميشود. ميدانم تو هميشه با ما بودی. به امید خداوند دعاهای پرخیرت تا ابد با ما خواهد بود. ما توان درک تو را نداشتیم. آري دستورت را براي امضاء وصيتنامه پس از نگارش يک سطر عملي کردم و آن سطر خواسته و باور قلبيام بود و آن جمله اين بود : «بر اين باورم که خداوند کريم موجباتي فراهم کند که نماز جنازه من و فرزندانم به امامت حضرت مولانا قمرالدين برگزار شود.» خدايا! امضا ميکنم، ولي تو عادل و رحماني به ما رحم کن که سخت محتاجم. بدون هيچ اغراقی بايد بگويم که عدم وجود حضرتعالي، مرگ تدريجي ما را موجب خواهدشد. خداوندا! اين مرگ را آبرومندانه کن. افسوس که مشيت او چيز ديگري است و نهايتاً راضی هستيم به رضاي او.
در مهرماه سال 1382، 17 روز از کماي مطلق حضرت مولانا قمرالدين میگذشت و ايشان در بخش ICU بيمارستان مهراد بستری بود. نسيم پاييزي نويد تمام شدن دوران شادابی و سرسبزي شهر را ميدهد. دلهاي پردردمان نيز در واقع خزان خوشيها و شادابيهای گذشتهمان را نويد ميدهد. با اين وضعيت پيش آمده که برادر عزيزمان در بيمارستان دارد، گمان نمیکنم که بار ديگر آرامش و شادابي ساليان قبل برايمان تکرار شود. میتوان گفت که قلبهاي همه ما مانند روزهای مهرماه، رنگ خزان به خود گرفته است. البته هيچگاه از لطف و کرم خداوندي مأيوس نبوديم و همواره اميدمان به الطاف بيکران الهي بود. ولي عزيزان! شما بهتر میدانيد که ديدن بيماري اينگونه آنهم برادری عزيز مانند مولانا قمرالدين بسيار سخت است. ايشان به قول هميشگي مرحوم پدرم قمرالاسلام بود. اين ماه تابان اسلام عزيز امروز دوران پاييزي خود را ميگذراند و ما نيز نميتوانيم تنهايش بگذاريم و همراه او در حال پژمردن هستيم.
دوازدهم آبانماه سال 1382 روز رحلت جانگداز عالم بزرگ و مجاهد نستوه حضرت مولانا قمرالدين رحمت الله تعالي عليه است. در آن روز وقتي که از محل کار به منزل رسيدم مستقيماً به اطاق حضرت مولانا رفتم. روي مبارکشان و دستانشان را بوسيدم. نگاهها نگاه مهر بود. با نگاهشان به شدت مراقب من بودند طوري که احساس ميکردم حرفي برای گفتن دارند. يک لحظه چشم را از من بر نداشتند و نگاهشان بسيار معني دار بود. من نيز در آن وضعيت ايستاده و ميخکوب شده بودم و دستم همچنان روي پيشاني ايشان بود. پس از دقايقي براي اينکه جهت افطار آماده شوم لباسهايم را عوض کرده و پس از شستن دست و صورت بر سر سفره افطار نشستم. دعاي هميشگی ما در موقع افطار و در ساير مواقع اعاده سلامتي حضرت مولانا بود. شهاب الدين و شيخ نورالقمر و شيخ معينالدين (فرزندان حضرت مولانا) نيز منزل بودند. پس از صرف افطار و اداي نماز مغرب باز هم به اتاق حضرت مولانا رفتيم. حالت و اوضاع ايشان عادي بود، زمان صرف شام فرا رسيد. همه دور هم جمع شده بوديم که ناگهان صداي لرزان و فرياد مادرعزیزم همه ما را به اتاق حضرت مولانا کشاند. عجب لحظات سختي بود. ” انا لله و انا اليه راجعون”. حضرت مولانا جان به جان آفرين تسليم نموده و روح بلندش راهي ديدار يار شده و دنياي خاکي را ترک گفته بود. واي که بر ما چه گذشت. به حق میتوان گفت که نداي «يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربک راضيه مرضيه فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي» آیات27 و 28و29و30 سوره مبارکه الفجر ، براي حضرت مولانا بسيار گوارا و ارزشمند بود. خصوصاً در اين شب ماه مبارک رمضان و آنهم بعد از افطار. چه کنيم رضاي خداوند بر اين بود و ما هم تسليم هستيم به رضاي حق. پس از انجام مراحل قانوني در منزل که با دعوت از پزشکي قانوني صورت گرفت، حضرت مولانا با هماهنگي دوستانم در شهرداري تهران خصوصاً جناب آقاي مهندس محمديزاده معاون محترم شهرداري تهران و جناب مهندس رضايي مديرعامل سازمان بهشت زهرا به سردخانه بهشت زهرا منتقل و تا زمان اعزام به ايرانشهر در آنجا ماند. با پروازصبح 14/8/1382 جنازه از تهران به زاهدان منتقل شد. در فرودگاه زاهدان حضور مردم قدرشناس بلوچستان که از اقصی نقاط بلوچستان برای ادای احترام به مرحوم برادرم حضرت مولانا قمرالدین و تشییع به فرودگاه آمده بودند، چشمگیر و قابل توجه بود. آقای امینی استاندار زاهدان که از همکاران سابقم در وزارت کشاورزی بود و حاج آقای سلیمانی نماینده رهبری در زاهدان نیز با عدهای از مسئولین استان برای ادای احترام و شرکت در تشییع جنازه آمده بودند. پس از مراسم تشییع، جنازه با آمبولانس به سمت ایرانشهر انتقال داده شد. جمع کثیری از مردم علاقهمند با بیش از صدها اتومبیل جنازه را تا ایرانشهر همراهی کردند. در ایرانشهر مراسم شستشو وکفن و خداحافظی فرزندان و همه وابستگان درجه یک و نیز گروهی از مردم با مرحوم مولانا قمرالدین در منزل خودشان انجام شد. سپس نماز جنازه در محل عیدگاه (مصلی) اهل سنت واقع درکمربندی شهر به امامت مولانا محمدیوسف حسینپور و جمع کثیری از علما و طلاب و مردم ایرانشهر و درصدی از کل بلوچستان و استانهای همجوار که از دیروز پس از اعلام خبر رحلت حضرت مولانا به ایرانشهر آمده بودند انجام شد. پس از آن جنازه به روستای شیبان دامن انتقال داده شد تا درکنار پدر بزرگوارش و در خانه جدید و ابدیش آرام گیرد. خدایش مغفرت کناد و بیامرزاد و با انبیا و شهدا و صالحین و صدیقین محشور باد. آمین.
خدایا، بارالها ! جدايي از برادرم که بعد از پدر برای ما بسیار افتخار بود در این نیمه ره مانده از زندگی چگونه آنرا سر کنیم. در گذر روزگار یاد و خاطرات بسیار زیبای او مسلم تا ابد با ما خواهد بود. مرور خاطرات زیبای با او بودن شاید تسلی قلبی ما و آرامش لحظاتی برای ما باشد. خداوند بزرگ صبرمان دهد و در تحمل این درد آرامش نصیبمان کند. روزگار بسیار سخت و پردردی را در پیش رو داریم. بسيار سخت است. من که در طول زندگیام، درد و رنج بسيار کشيدهام. به خدا اين همه محنت و درد را در قلب محزونم نميتوانم جاي دهم مگر لطف و کرم ذات باريتعالي باشد و بس. در اينجا براي تسلي خود و دوستان چند سطر شعر از شاعر خوب پارسيگوی وطن، مهدي اخوان ثالث را به اين نوشته اضافه ميکنم :
«دريغ و درد»
چه دردآلود و وحشتناک!
نميگردد زبانم که بگويم ماجرا چون بود.
دريغ و درد!
هنوز از مرگ او من دلم خون بود…
چه بود؟ اين تير بي رحم از کجا آمد؟
که غمگين باغ بي آواز ما را باز
درين محرومي و عرياني پائيز
بدين سان ناگهان خاموش و خالي کرد،
از آن تنها و تنها قمري محزون و خوشخوان نيز،
چه وحشتناک!
نميآيد مرا باور
و من با اين شبيخونهاي بيشرمانه و شومي که دارد مرگ
بدم ميآيد از اين زندگي ديگر،
ندانستم، نميدانم چه حالي بود؟
پس از يک عمر قهر و اختيار کفر،
_ چه گويم، آه _
نشستم عاجز و بي اختيار، آنگاه
به ايماني شگفتآور،
بسي پيغامها، سوگند دادم
خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر،
و در من باوري بي شک و از من سخت ناباور،
نهادم دستهاي خويش چون زنهاريان بر سر،
که زنهار، اي خدا، اي داور، اي دادار،
مبادا راست باشد اين خبر، زنهار!
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختي هرگز،
و نفشرده ست هرگز پنجه بغضي گلويت را،
نمي داني چه چنگي در جگر مي افکند اين درد،
تو را هم با تو سوگند، آي !
مکن، مپسند اين،
مگذار،
خداوندا،
خداوندا، پس از هرگز،
همين يک آرزو، يک خواست،
همين يک بار،
ببين، غمگين دلم با وحشت و با درد ميگريد.
خداوندا، به حق هر چه مردانند،
ببين، يک مرد ميگريد،
چه بي رحمند صيادان مرگ، اي داد!
و فريادا، چه بيهوده ست اين فرياد!
نهان شد جاودان در ژرفناي خاک و خاموشي،
پريشان شعر آدميزادان،
چه بي رحمند صيادان،
نهان شد، رفت
ازين نفرين شده، مسکين خراب آباد،
دريغا آنها مردانه تر از هر چه مردانند،
آن آزاد مرد،
آن بزرگ روزگاران،
تسلي ميدهم خود را
که اکنون آسمانها را ز چشم اختران دور دست شعر
بر او هر شب نثاري هست، روشن مثل شعرش، مثل نامش پاک،
ولي دردا! دريغا، او چرا خاموش؟
چرا در خاک … ؟چرا در خاک . . . ؟!
انا لله وانا الیه راجعون.
دوست دارم بنویسم، خیلی دلم میخواهد بنویسم
آنگونه که هست و آنطور که میگذرد، بنویسم
ریا و تزویر و شعار را نمیپسندم و از خودسانسوری هم متنفرم، باز نگاهم به اطراف است
به ره گذشت سالهای دور و پر ماجرا، و همین نزدیک
پارسال وسالهای رفته خودمان !
شور نوشتن و داغ گفتن به دل میماند
بقول بنده خدایی که هی میگفت هی بگم؟ !! هی دادبزنم،
تادل زحال بیفتد،
واقعاً آدمی میماند که چه کند و من نیز ماندهام، گاه تصمیم میگیرم که نوشتن را رها کنم
گاه دل شور بر میدارد که زمان، لحظه است و میگذرد، پس تو کجایی؟ بردار و بنویس!
قلم را برمیدارم و چه زود بر زمینش میگذارم و کنارش میزنم
آخر به من حق بدهید
همه چیز دربند است
گلوها خسته
دلها مرده و دیدهگان پریشان
حال و آینده، گذشته آنچه که بود، گذشت
امروزم این است که تو هم همسفر منی، آینده را بچسب که زندگی این است
که نمیدانم چه خواهم نوشت
از چه و از کجا یا از چه کسانی
از عشق و زیبایی خواهم نوشت، یا ازنفرت کینه و بغض
ازشادی، یا اندوه
نمی دانم بلند خواهم نوشت، یا کوتاه
حقیقت، یا خیال
شاید از پرچینهای بلند دور باغ و زمینهای زراعتی شیبان دامن محل زندگی پدریام و کشتزارهای زیبای آن زمان
که چه ناجوانمردانه رهایشان کردیم تا نابود شدند! بنویسم
یا از فریادهای شبانه “آهای! آب را نبندید، که حقابه ما تمام نشده”
ازآبیاران شبکار، ازلوار واز رمضان و خداداد بنویسم،!
یا صدای لالایی حوران و شمسخاتون که برای خواباندن بچه کوچکشان میخواندند
یا از دشتهای باز و نخلستانهای زیبای دامن همیشه خوب ودوست داشتنی
شاید از محبت و دوستی و رفت و آمدهای این و آن به خانه پدریام بنویسم
شاید از کینه و بغض و دشمنی بدخواهان
شاید از سکوت، یا صدا بنویسم
شاید برای تو
و شاید فقط برای قلم و صفحهها
شاید هم، فقط برای خودم
نمیدانم
اما چون نوشتن را دوست دارم، پس خواهم نوشت
وجود من، با قلم سرشته شده است و این قلم جوهرش خون دل من است
پس خواهم نوشت…
16/4/1391 ـ زاهدان
دلنوشتههایی برای برادرم
بی تو نیاسودم (1)
دیشب وقتی که خواستم بخوابم، خانه تاریک بود. چشمم به گوشه اطاقم افتاد. سوسوی نور کوچکی از کنج آشپزخانه خودی مینمود و فضای اطاقم قدری حالت گرگ و میش پیدا کرده بود. در آن حالت، به یاد تو و گذشتههای با تو افتادم. چه سریع نوار زندگی گذشته را با تو و حتی از زمان پدر و شلوغیهای اطراف و زندگی زیبای با خانواده بودن را مرور کردم. یاد تو که افتادم، خواب فراموشم شد. این قاعده همیشگی لحظات من است که با یاد تو همه چیز را، حتی زنده بودنم را فراموش میکنم. خیلی دلم هوای تو را کرده است. نگاهم را به نگاهت و گوشهایم را به صدایت تیز کرده بودم. نهیب حمید!!… حمید!! . گویا همین حالاست که میشنوم، صدایم میکنی و با من کاری داری. باور کن که وول خوردن در چنین حالتی برای من اتلاف وقت و باختن لذت با تو بودن است. پس بیحرکت چون مرده در تابوت تسلیم دلم میخوابم، تکان نمیخورم. دلم میخواهد برای تو بنویسم. از لحظههایی که چشمان خیسم را به جاده سالیان گذشته میدوزم تا شاید ردی از تو ببینم و برایت قصههای زندگیم را آنطور که بعد از تو بر من گذشت، بگویم. از عشقی برایت بگویم که خواب شبهایم را از من گرفته است. از تو بگویم که عشقت همدم تنهاییهایم شده است. یادم هست وقتی که به دیدنت میآمدم و یا برای رفتن به سفری از تو جدا میشدم، آغوشت گرمترین مکانی بود که درآن آرامش یافته و به این باور رسیده بودم که تویی مالک تمام ترانههای من. نازنین من! برادر و سرور بیهمتایم! یادت هست که بارها وقتی تنها میشدیم و من و تو دو به دو با هم گپ میزدیم و درد دل میکردیم. گاه افسوس از گذشته داشتیم و گلایه از تنهاییهای بعدی، من همیشه میگفتم که من به تو محتاجم، تنهایم نگذاری. با من بمان که ماندنت را سخت دوست دارم و برای با تو بودن زنده خواهم ماند. بمان و برای شبهای تاریکم فانوس باش. یادت هست وقتی که بار اول بیمار شدی و در بیمارستان عیوضزاده بستری بودی وصیتنامه مختصری نوشتی و به من دادی که زبانم لال بعد از فوتت، اجرا کنم و من حالم بهم خورد و اشک مجال سخنم نداد. یادت هست؟ یادت هست که در وصیتنامه دوم و آخرین وصیتنامهات در دردیف گواهان اسم من را هم بعد از تعدادی اسامی دیگر نوشته بودی و پس از امضاء همه، برای امضاء به من دادی که من نتوانستم اصلاً بخوانمش، چه رسد به امضاء آن. که با اصرار تو نوشتم بسیار دوست دارم که نماز جنازهام را تو بخوانی. و تو پناه فرزندانم بعد از من باشی و بعد آنرا امضاء کردم. خیلی سخت بود و هست. سرورم! برادر نازنینم! هنوز در معرفیام از نام زیبای تو استفاده میکنم. هر که از من میپرسد که شما؟ چیزی بر زبانم نمیآید، چون خودم وجود ندارم. میگویم برادر کوچک مرحوم حضرت مولانا قمرالدین رحمتالله علیه هستم و این شناسنامه من است، هویت من است. آرزومند آنم که بار دیگر در آغوشت رها شوم و مست از محبتت فخری دوباره یابم. من بی تو هرگز نتوانستم بخندم. سوگند که بقول عامیانه بی تو آب خوش از گلویم پائین نرفت. فراقت واقعاً داغونم کرد. برایت آمرزش مطلق آرزومندم.
21/4/1391 ـ زاهدان
بی تو نیاسودم (2)
بگذار بی تعارف بگویم که رفتنت را باور نداشتم. یعنی آنرا محال میپنداشتم. فکرم این بود مگر میشود بدون تو بود. سالهای دور که 15 سال بیشتر نداشتم با رفتن پدر تنهایی را دیدهام. دیدم که چگونه سخت است. فهمیدم که یتیم بودن یعنی چه. روزش، شب ظلمانیست. تمام دلخوشی وامیدم به زندگی در کنار تو بود. خوب میدانی و جالبتر آنکه همه دور و بریهایمان نیک میدانستند که به تو وابستهام و بدون تو روزی را به راحتی نمیتوانم سر کنم. و جالبترآنکه تو خودت هم خوبتر به این وابستگیام واقف بودی و بارها به خودم گفته بودی. پس چرا این شد؟! خداوند صلاحش این بود؟! قربانش بروم چرا اینطور میکند. این چه مصلحتی است که یکی را که سرتا پایش برای دیگران سود و آرامش است مرخصش میکند و یکی را مانند من، اینطور بدون تو گرفتار میکند. چرا؟ بارها شنیده بودم که میگفتند اگر خداوند کسی را میبرد دل دیگران را که به او وابستهاند سنگ میکند! پس چرا من اینطور نیستم و دل من قانع نمیشود. آدمها متفاوتند یا من وابستگیام فرق دارد و نوع جدایی از همه وابستگیهاست؟ نمیدانم.
امروز اولین روز ماه مبارک رمضان است و تو نیستی و من به یاد گذشتهمان بیقرارتر از همیشهام. به خدا همان طور که پدر، اسمت را قمرالدین گذاشت، تو ماه فروزان زندگیم بودی.
حالا که نیستی شبهایم تاریک تر از تاریک است
حالا که نیستی اشکهایم لرزان تر از همیشه است
حالا که نیستی تنهاتر از تنهایم
وقتی که رفتی گلهای گلدان ناله سر دادند
بخدا سوگند که در خیالم هنگام آمدنت وای! چه زیباست مژدهی آمدنت
آب و جارو میکنم کوچههای خیال را
بگذار،
بگذار در استقبال تو بهترین سرودههایم را حتی جان ناقابلم را قربانی کنم
بگذار خاک راهت را در گلدان بریزم تا از آن عشق و محبت بیشتر برادری به تو بروید
چه خاطرهانگیز است کوچهای که تو از آن میگذری
چه دلانگیز است نوای آمدنت و چه دلنشین است آوای نفسهایت و صدای به زمین خوردن عصایت و قدمهایت
چه حقیرم من در این میزبانی و چه بزرگواری تو در این میهمانی
چه بیرحم است زمان و چه تلخ است وداع با تو
و اکنون چه سخت است نبودن تو….
30/4/1391 ـ زاهدان
بی تو نیاسودم (3)
مینویسم بدون تو، چه کنم؟
دل، بیقرار است و یادت، همراهم
می نویسم بدون تو، بدون حضور تو
با دلی تنها، با هزاران آه
با نگاهی بغض آلود به این فاصلهها مینگرم
فاصله من و تو بسیار است از این دنیای خاکی و بیرحم تا آن جا که تو هستی و پر از عشق و مهر و صفاست
آنجا که حساب ایمان میکنند و کارهای خیرت که بیشمار است را میشمارند
از این دنیای من
منی که در آن سخت گیر کردهام و تقلای خلاصیم بیفایده است
تو لایق بودی و با اندک اشارهات راهت باز شد و دعوتنامهات با مرغ پاک نامهرسان رسید
ولی من اندر خم یک کوچهام
خوش به حالت و ناخوش بحال من
که باید باز ولو بمانم، که ماندنم سخت بی جهت است
ببین که چه شدم، خداییش، خودم هم نمیدانم
یادت هست که بارها وقتی که تنها بودیم به تو میگفتم که دلم گاهی بدجور بدحال میشود
آنوقت که تو میگفتی سرم درد میکند، قلبم اینطور شد و قندم بالا رفت
و خلاصه از این دست گفتنها
امشب باز دلم بیقراریش گل کرده و بهانه تو را دارد
بهانه صدای تو، نهیب تو، صدای خوردن عصایت به زمین
خدا وکیلی نهایت عزم و همت و غیرت بودی. اگر بودی من که اینطور داغون نبودم! تنها و حیران و بی کس نبودم
مجبورم در تنهایی و خصوصاً شب ها طوری دیگر باشم.
با نگاهی بغض آلود به این فاصله مینگرم، به این شب ها
به این کاغذهای باطله و قلم جوهر ته کشیده
به کاغذهایی برای کشیدن لطافت نگاهت، به یاد گذشتههایمان میافتم
به یاد صدایت و مخمل رنگ چشمانت و لبخندهای استثنائیات
قهقهه زیبای خندههایت و صدای احضار این و آن
چه کنم؟
تمام وجودم در فکر توست و روزگارم بی تو شده این!
باور میکنی بعد از تو یکبار، حتی یکبار از ته دل نخندیدم
و با قهقهه بیگانهام. اصلاً یادم رفته
وای خدایا
بدون تو این واژه دلتنگی چه معنای دلگیری دارد
چه وسعتی… چه سوگی دارد فضای اتاقم
زمانی که با هم بودیم از با تو بودن خیال میبافتم
باورم نمی شد که روزی بدون تو باشم
تو در نیمه راه رهایم کنی و آسوده بروی و من بدون تو بمانم؟
اشک تمدید میشود در نگاهم بدون تو
آه بدون تو… .
حسرت چه جولانی میدهد
برای لحظه دیدار
جسمم چگونه میجوشد در این سوی دیوار
مثل یک بیمار، گذر کند
و درگذر این زمان، طعنه تلخی است بدون تو بودن
قصه نیست، واقعیت زندگی من است
حال امشب و هر شب من همین است که حال در آنم و شعله سوختنم را کسی نمیبیند. چون دیدنش فقط با چشم عشق میسر است
لحظههای با تو بودنم چه زیبا گذشتند
مثل نام قشنگ تو (قمرالدین) زندگیم روشن بود
که البته آن زمان هم بودند صاحبان چشمان حسد که تاب توان دیدن تلالو نورخدایی مهرت را که تابشش برمن نوعی خاص بود، نداشتند
عزیزم، گل برادر!
پرستو وار از خاطره آرامشم کوچ کردی
بدون تو، زمان با من انگار گل یا پوچ بازی میکند. بی خود و بی جهت کند میگذرد. باز هم حسود است
که نمیگذارد زودتر به تو برسم. بدون تو من تا همیشه تنهایم
چه عاشقانه و مردانه به یادت گریه میکنم
تا دلم آرام نگیرد و درد بغض گلویم تسکین نیابد
با تمام وجود میگریم و تا زندهام خواهم گریست.
16/5/1391 ـ زاهدان
بی تو نیاسودم (4)
امروز برای دیدن وبلاگم و قدری نوشتن به سراغ مکران تاک آمدم. در اوج ناباوری، پیامی را دیدم. پیامی که سر تا سر آن نشان حسادت و بیانگر عناد درون پیام دهنده بود. چند بار آنرا خواندم و افسوس خوردم که حسادتها هنوز هم برقرار است. کم که نشده بلکه افزون نیز گردیده است. چرا و برای چه؟! آری دقیق یادم است در یکی از روزها وقتی که بعد از نماز عصر به اتفاق حضرت مولانا رحمت الله علیه بسوی منزل قدمزنان میرفتیم، حالشان خوب نبود و گلایه از بیخوابی داشتند و من بیاطلاع از همه جا گفتم که خوب، شب را آرام بخوابید. ایشان برآشفت و با لحنی تشرگونه گفت که بنده خدا ! کجایی؟ دیشب فلانی تا پاسی پیشم بود و از تو بد میگفت، حسادت را در چشمانش به وضوح میدیدم ولی دم برنیاوردم. نفرتم چنان شد که شب را تا صبح نخوابیدم ! برای من هم جالب بودکه چرا او باید از من بد بگوید! و با این بدگفتن بی حاصل موجبات ناراحتی حضرت مولانا را فراهم کند. انسانها چقدر باید حقیر باشند تا برای تخریب من به این روش متوسل شوند. تا اینکه وقتی که حضرت مولانا برای ادامه معالجات به تهران آمدند. در مسیر رفتن به بیمارستان قلب، با خندهای معنیدار میگفت یادت است که در چند شب قبل به تو گفتم که فلانی با بد گفتن از تو اعصابم را بهم ریخت! میدانی چرا؟ گفتم نه. گفت چون تو برای سلامتی من در تلاشی و زحمت من به عهده توست. حسادت این مفسدان چنان شده است که به خیالشان من دنیایی را به تو میدهم و آنها از این خوان گسترده جا ماندهاند! و سخت نگران شدهاند! بخدا تنم لرزید که آدمی چقدر باید کوچک باشد که چنین بباندیشد. امروز با دریافت این پیام احمقانه که نحوه انشاء متن نیز برایم دقیقاً مشخص وآشناست. دریافتم که نویسنده، زاده همان مفلوکی است که همیشه از خدمت من به حضرت مولانا ناراحت بود. چون خودش جرأت لحظهای آمدن و نشستن در کنار آن بزرگوار را نداشت. بیان داغ دل من برای فراق برادری بیبدیل و پدری بزرگوار برای این کوچک مفلوک، سنگین آمده یا خود خجالت میکشد که پز زندگیش را مدیون اوست و لحظهای نیز احساس فقدانش را نکرده است. درست است و به واقع حق است که من باید فریاد برآرم که ز فراقش داغونم و با رفتنش روزگار سیاهم به جهنمی تبدیل شده که خواست معاندان است. عزیز برادر! گر گواه خواهی، این هم نمونهاش. با رفتنت به خدا لحظهای نیاسودم. روزگارم با رفتن تو بوی آرامش ندید و دلم لحظهای شاد نشد و لبخند برایم افسانهای بیش نمینماید. قهقهه باشد پیشکش این حسدورزان برجای مانده. آری من با یاد خاطرات شیرین تو گاهی خودم را میآرایم و هویتم را با نام تو بیان میدارم. هر که گفت نامت چیست فی البداهه پاسخش میدهم برادر حضرت مولانا قمرالدین رحمتالله علیه هستم و این برایم افتخار است و آرامشم میدهد و اما به تو میگویم که نوشتههایم، اعصابت را به هم ریخته و زندگی رسوایت را بر تارک فکر عقب ماندهات به نمایش گذاشته است. فقط میگویم تو به عنادت ادامه بده تا شامل «موتو بغیضکم» گردی و از این حرکت ناپسندت روزی شرمندگیت را در صحرای محشر خواهم دید و تمام.
چه کنم گل برادر، این شده اوضاع من بعد از تو ! اینجاست که دردم ز فراق تو افزونست، چون با رفتنت من همچنان در تنهایی بی تو بودن، گرفتار حسد این نا اهلانم. کاش توان روحیم یاری میکرد و مهار اشک چشمان تارم به اراده ضعیف من بود و میتوانستم آنطور که نمای سختی روزگارم است با تو حرف بزنم و درون را آن چنان خالی کنم که جایی برای نمایش وجودی اینگونه افراد نباشد. مشتاقم که باز دستبوست گردم.
18/5/1391 ـ زاهدان
بی تو نیاسودم (5)
جان من، مرا اینگونه باور کن، مرا گر یاد میآوری هنوز هم کوچکم،
دیوانه وار دنبال تو،
سرگشته دوران ز هجرت ره بجایی نمیبردم،
نخواهم برد،
تو را من به اینکه برتری، عالم تری، صادق تری
در میدان دل افزون تری باور کنم، بیخبر چون رهگذر دستم رها کردی چو طفل شیر بر لب به دامانت بخوابی سخت افتادم،
چنان خوابی که بیخود،
از همه جا از همه کس، بی اعتنا من رام افتادم،
ولی توکار خود کردی، ناز من با یک تلنگر ره جدا کردی،
تو رفتی؟! نیاندیشی که بی تو لحظههایم، روزگارم چگونه در این ظلمت دوران کینه و نیرنگ خواهد بود
چرا دستم گرفته ناز من میکردی و باورم دادی که تا که من باشم تو هستی!
سالها بعد از رفتنت هیچ میدانی چگونه روزگارم به ظلمت تار و درهم ریخته است؟
گله و شکوه، نه هرگز،
ولی درد دل است سوز من بعد از رفتنت،
گه بفریاد میزنم وجودم، درد من
کمی خسته کمی تنها، کمی از یاد رفته ٬کمی مغرور
کمی بی کَس ٬ کمی گستاخ، کمی سر خوش
کمی….. کمی باور کردنم سخته !
که تو سالها از من جدا !
کی شود من با نهیبت بشنوم نام خود،
حمید! حمید! باز من گویم بجانم در کنارت نیک آماده فدایت من حمیدم……..
افسوس بر تو ای روزگار غدار…
10/8/91 ـ زاهدان
بی تو نیاسودم (6)
چه کنم؟ روزگارم چنین است. بقول عامیانه خدا این سرنوست را برایم چنین نوشت که باز هم عطر گلهای تنهایی به مشامم برسد و همواره میرسد و چه بدجوری هم قاصدکهای سپید از من دور شدند و فراری، من میمانم و کلی دلتنگی.
آنها بیمحابا از آینده، و سختی مسیر به سرزمینی کوچ کردند که گلهای باغش بوی تنهایی ندهند، پس من ماندم و درد تنهایی!
ناجوامردانه دلواپسی در وجودم رخنه کرده و در دلم محبوس شده و جا خوش کرده
اصلاً بگو ببینم دلواپسی را میدانی چه هست ؟
و از کجا میآید و چطور شروع میشود و اثراتش چیست؟
خیلی دلم میخواهد که بگویی بله
میدانم ولی نه، خدا کند که ندانی چون به دردت نمیخورد.
من میدانم، بله من میدانم
که دلواپسی حس غریبی است که قلب پر درد را پژمرده میکند.
و صاحب قلب را به سختی زمینگیر و به فلاکت میاندازد.
همیشه میخواهم و دوست دارم با سایه تنهایی در خیابان قلبم قدم بزنم و پیاده رو خیالم را با اشک چشمانم خیس کنم و از لابه لای احساس قلبم تو را بخوانم و بگویم دلواپسم، دلواپس تو …
و باور کن از این گفتن چه لذت میبرم.
این لذت را در غرق شدن اشکهایم چند برابر حس میکنم
و بیشترش را هم میخواهم که باشد، و ماندگار شود!
توقعاتم بیجاست، خود بر این باورم و به یقین رسیدم که بیجاست
ولی این بیجا بودن مرا مانع از خواستم نمیتواند بکند، پس تسلیم موقعیت خود و تو نیستم و دلواپسم و جالبتر اینکه برای دیدنت که بیایی و ضرب آهنگ دلم را آرامتر کنی و با یک نگاه شمع وجودم را روشن کنی. بیایی و با یک تبسم، امید خفته در قلبم را بیدار سازی و سیاهی زندگیام را با سپیدی قدمهایت روشن کنی. باور کن در دیدار آینه هم خیال تو، از سیاهی چشمانم سوسو میزنند، باز هم امیدوارم به خاطر اشکهای زلالی که به دور از کینه، مهمان گونههایم شده مرا دریابی.
با این حس غریبانه دلم که تا اوج، تا بینهایت دلواپس توست، دلواپس تو…
ولی گویا انتظارم بیجاست. تو هرگز فراموشکار نبودی. یادم است برای اندک سخنی و کوچک برنامه و کاری، مشورتی بلند را میخواستی و خودت میگفتی که حاج حمید! این خواستنم بدجوری اوقات بعضی را تلخ میکند و من بدون تو نمیتوانم کاری بکنم که فردایش را به چگونگی نمیدانم.
جالب است که در میان بحث، همواره به تو میگفتم سرورم! تو بزرگ و لایق و مهمی، از من کوچک،چه بزرگ طلب میکنی؟! پاسخت خنده بود و روی گشاده!
راستی از روی گشاده گفتم.! باور کن همواره به خلوت که با یاد تو خاطرات با تو بودن را مرور میکنم یادم هست که تعدادی شکایت از ظاهر جدی تو داشتند و دائم میگفتند با ما جدیست. آنطور که خندیدن را نیاموخته و بلد نیست و تو تمام گفتههایت با من با خنده و گشادهرویی بود.
که همین ماجرا برای بعضی هابه چنان حسدی کشیده شد که بیان وصفش امروزخالی از اشکال وعواقب نخواهد بود!
و حال که تو نیستی حسد گذشته بدجوری به کینه تبدیل شده و اینروزها من گرفتار تاوان آنم!
از کینه چیزی گفتم و تو گرچه نشنیدی، ولی به قیامت بدان که مفصل خواهم گفت.
این را نگفتم که تا حال، چندین شماره از وبلاگ خاطراتم را با عنوان «بی تو نیاسودم» را برای تسلی دلم نوشتم که با این نوشتهها گرچه داغ فراقت تازهتر میشود ولی قدری آرام میگیرم. گاهی شدت دلواپسیام به جایی میرسد که بغض میکنم و بیرون اطاقم میروم و چشمانم را بدنبالت به سوی آسمان خیره میکنم تا شاید….!
برایم قشنگ است که هر وقت هم که به ماه خیره میشوم و با تمام وجود مینگرم، سراپا تو را میبینم و به یاد گذشته میافتم و به یاد پدر! یاد آنوقتها که پدر بارها میگفت تو قمرالدینی، ماه شب چهارده دین تویی! و چقدر پدر نیک میدانست که تو چه خواهی شد. هنوز روشنائیت بر تارک بلوچستان وخصوصاً ایرانشهر همچنان میدرخشد و باور کن تا وجدان بیداری باشد این درخشیدن زیبا راخواهددید. من دلتنگتم و به شدت دلواپس فراقت…
16/8/1391 ـ زاهدان
بی تو نیاسودم (7)
مدتی است که دلم هوای زندگی و گذران بقیه عمر را در خانه پدری و در کنار تو گل برادرم دارد. ز فراقت چه میکشم خدا داند و بس. با این حساب من باز میگردم و در واقع بازگشتهام، به این خانه که بسیار قدیمی شده است. این خانه بوی پدر و مادر و برادران و خواهرانم را دارد، خانه مهر و امید من. من از این خانه ام، در خاک و خل این خانه مرا یادهایی است، یادی پر از خاطره ها، صداها را دقیق میشنوم. نهیب پدر و ناز مادر و شکوه برادر و التماس خواهر. همه زیبایند و قشنگ و شیرین. من می شنوم، اگر تو نمیشنوی تو مشکل داری
به من چه! من که هنوز به ظاهر هستم و تو! انا لله و انا الیه راجعون.
خوب نگاه کن به دیوارهای خسته، ایستادن و انتظارکشیدن. غبار فراق را بر جای جای دیوارهای رنگ و رو رفتهاش می بینی؟
باز نگاهی بیانداز چه می بینی! قدیمی شده است نه؟!
غبارش یک هوا بوی خانۀ کودکیام را در این گوشه خلوت و بی ریا در شیبان می دهد.
خانه خشت و گلی همین است. فقط چوب های نخل خرمایش که سقف را نگه می دارند سالم هستند و بقیه همهاش ریخته و ویران شده است.
ویران ز فراق یار و غربت ایام!
این تومور کشنده غربت هنوز جالب است که مرا نکشته
و تو هنوز لجوجانه ایستادهای و مرا به خل و چل بودن تهمت میزنی که چرا بر میگردی؟
آخر اینجا هم شد جا؟!
برو مرد! حال بگو تو کجایی و چرا تو رهایم کردی؟
من بارها به تو گفتم و رک هم گفتم بابا بی تو نه! نه! و نه
ولی گویا باورت نمی شد که من هرگز بی تو نمی توانم باشم و دیدی که نیستم.
از همه بریدم میخواهم روبروی خانه تو و پدر جا خوش کنم و بقیه عمر را اینجا بگذرانم تا شاید آرامشم با تکیه به تو باز برگردد.
هر روز که از خانه برون آیم خانه ترا بینم و سلامی بگویم و یا الله بگویم و حمد و سورهام را با عشق دل بخوانم و به سویت چه راحت نگاه کنم.
و دل خسته ام را به آرامش برسانم، و اگر با برخورد با نامهربانان طاقتم طاق شد سراغ تو و پدر بیایم و دمی به خلوت دست بر تربت پاکتان بکشم تا آرام گیرم.
میخواهم بازگردم و کسی هم باورش نمیشود چون کسی بسراغ دل نرفته و وابستگی به عزیز را نمیداند. شاید هم عزیزی آنطور که من تعریفش میکنم و تو برای من هستی، ندارد.
می خواهم گاهی بسراغ همسایه ها بروم. همان آدمهای خوبی که کنار پدر بودند، و با چه علاقه و شوری به پدر احترام میکردند و دوستش داشتند. یادم است مرحوم حاج احمد رسایی هیچوقت اسامی ما را بر زبان نمیآورد و در محاورهها همیشه میگفت فرزندان آقایم!. در یکی از روزها به ایشان که حکم پدری بر همه ما داشت عرض کردم که حاج آقا من حمیدم. خندید و گفت : پسر آقایم میدانم. گفتم : پس چرا اسم ما را نمیبرید ما کوچک شما هستیم. گفت : نه افتخار من این است که با پسر آقایم حرف میزنم نه با حمید! باور کنید که تنم لرزید. چقدر ادب، چقدر محبت و چقدر بزرگی. هر وقت خانه دلم ز تنهایی بگیرد و بیاد تو و پدر و سایر عزیزان تنگ شود، هوای آه کشیدن میکنم. هوای آواز خواندن، با صدای بلند قرآن خواندن و ابیات قدیمی را که در موقع رفتن برای حفاظت از نوبت آب در مسیر طولانی نهر آب به تنهایی میخواندم و گاه پدر از پشت سرگوش میکرد و میگفت از خواندن قرانت لذت میبرم و چه بعضی اوقات احساساتی میشد و صدایم میزد : حمید! آفرین، بگو ببینم یک رکوع از اول سوره یوسف را کی خواندی و کی حفظ کردی! که من بجای جواب دادن با خجالت کشیدن کودکانه پا به فرار میگذاشتم.
چه کنم که ذهنم و به قولی سرم پر از خاطره هاست.
زمان می برد تا مستقر بشوم و فارغ از هیاهو، زندگی را آنجا شروع کنم.
قلبم دو تا یکی می زند و دلم مهربان نگاهت، و پر امید، دعایت را میخواهد. زمزمه دعاهایت همیشه در گوشم و ذهنم طنین انداز است.
انگار همین دیروز بود که چقدر دعایم میکردی. تک تک فرزندانم را دعا میکردی! راستی چقدر به فرزندانم محبت میکردی و تک تک صدایشان میزدی و مورد لطف قرار میدادی! عجب دورانی داشتیم !
میخواهم بگویم نفسم وقتی که پای اشک ناریخته به شماره افتاد، چشمهایم را و دهانم را میشویم و خاک را از روی برگههای تنها سه، چهار کتابی که به زبان کودکیام قلم خوردهاند و تو همیشه با محبتت خواندن آنها را بمن میگفتی، بارها میخوانم و غم فراقت مرا میگیرد، وقتی میبینم زبان کودکیام هم دیگر برایت سازِ غربت میزند و تو را نمیتوانم داشته باشم، با یادت دلخوشم.
راست میگویم، ز لبانت جز مهر نشنیدم که نهیبت هم برایم اوج مهر بود
و دنیایی پر از سخاوت عشق….
تصمیم آمدنم جدی است گر چه با آمدنم خیلیها شوکه شوند و انگشت تعجب به دهان خواهند گرفت و چه بسا شیطنت هم بکنند وآزارم هم بدهند. ولی من خواهم آمد.
که باز یک گاه پاره از زمان اینجا بمانم و شاید هم تا ملحق شدن به تو و پدر که این آرزوی نهایی من است. به شیبان و خانه پدر خواهم آمد تا افشا کنم خواستههای دل تنگم را. آنطور که به وقت کودکی بروز میدادم، گرچه بظاهر نیستید ولی خدای من و شما که هست، پس دعایم کنید که در این ظلمت غربت طریق صواب را بیابم و تا لحظه ملحق شدنم به شما در کنارتان بمانم.
9/5/1391 ـ زاهدان
بی تو نیاسودم (8)
باورکن بارها میخواستم بگویم ولی ابهت تو مانع بود. زبانم با دیدنت بند میآمد و هرگاه کنارت بودم چه درخانه، چه در فرودگاه که به استقبالت میآمدم و چه در جاهای دیگر خیلی دلم میخواست که کنارت بیایم و یواشکی بگوم ببین برادر بزرگوار و عزیز دل! من تا به حال به تو نگفتم ولی حالا میخواهم بگویم به خدا بی تو میمیرم. میخواهم بگویم تو دنیای منی. تو علاوه بر برادری مرا از کودکی و مخصوصاً بعد از رحلت پدر کنار خود گرفتی و محبت کردی پس حکم پدری هم بر من داری. میخواهم بگویم با تو بودن چه لذتی دارد وچقدرآرام بخش است، همهاش امید است و افتخار. میخواهم بگویم دوستت دارم فقط به خاطر خودت!!
میخواهم بگویم تو هویت منی. هرکس از من میپرسد که اسمت چیست، ناخودآگاه زبانم به حرکت در میآید برادر مولانا قمرالدین رحمت الله علیه. میخواهم بگویم هر وقت اراده کنی برایت میمیرم! جانم را فدایت میکنم. میخواهم بگویم که میخواهم دل مشتاقم را فرش زیر پایت کنم. میخواهم بگویم اگر یک روز نبینمت چقدر دلم برایت تنگ میشود!! باور کن مانند بچهها گاهی به خلوت میروم و برای نبودنت ساعتها اشک میریزم. میخواهم بگویم نبودنت برام پایان زندگی است! میخواهم بگویم به بلندی قلههای بلند دنیا و پهناوری اقیانوسها دوستت دارم و به تو افتخار میکنم. میخواهم بگویم همیشه با مرور و یاد صدایت، نگاهت، مهرت و لبخندهای زیبایت روزگارم میگذرد. میخواهم بگویم هیچ وقت طاقت هجر تو را ندارم و هرگز به چنین روزگاری، روزگار فراق فکر نکرده بودم. میخواهم بگویم چون نیستی خرابه دلم کمتر از خرابههای معروف بم نیست. میخواهم بگویم هر جور که باشی دوستت دارم!! میخواهم بگویم یک لحظه غم تو را به هزاران شادی دیگران نمیدهم!! میخواهم بگویم مثل نفسی برایم، اگر نباشی من هم نیستم.
میخواهم بگویم جایگاه همیشگی تو جان برادر قلب من است! میخواهم بگویم حاضرم قشنگترین لحظههایم را با جان و دل با سختترین دقایقت عوض کنم. میخواهم بگویم آن لحظاتی که تو را می دیدم و با تو بودم،
بهترین لحظات زندگیم بود. افسوس آرزوهایم بارفتن تو بر باد رفت و تو رفتی و من ماندم و یک دنیا خاطره
که مرور هر بار این خاطرهها برایم نمایش رخصت از این دنیاست. منتظرم باش و سفارشم کن تا زودتر به تو ملحق شوم. باور کن بی تو برای لحظهای هم نیاسودم.
16/9/1391 ـ زاهدان
بی تو نیاسودم (9)
دو شب است که هوا بسی سرد شده، سوز و سرما با هم معجون زمستانیاند
من سردم میشود، بسیار هم سرد، و دلیل این سرد شدنم، سرمای زمستان نیست
بلکه من خود، زمستانم. من سردم و روزگار نیز بر من سرد است
چنان سرمای روزگار به استخوانم رسیده که خویشتن را دیگر باور ندارم!
لرزش سرمای دل، بیش از سرمای فصل زمستان است
شاید باورش برایت سخت باشد ولی من در سیبری روزگارم!
بله، در سیبری روزگار از خویش خستهام
نیمنگاهت را بسوی من بینداز و خوب بنگر که گذر روزگار با من چگونه است
و من به دنیا چگونه مینگرم
نمیدانم که هیچگاه به امروزم فکر کرده بودم یا نه
تو که نیستی تا متوجه حال و روزم باشی!
آن موقع هم که بودی چنان گرفتار روزگار بودی و رسیدن به انبوه امور خلق الله
که چشم و فکر و ذکرتمام به توجه و کمک تو بود
و خداوند باتوجه ویژه اش به تو
تو را حامی همه و یاور ره ماندگان کرده بود
من و مسائلم ذرهای بیش نبودیم در مقابل اقیانوس مهر تو
بهتر است بگویم تو هیچگاه چون من محتاج نبودی
که به این چیزها توجه کنی، این منم که با گذر روزها دیگر اعتمادی به این دنیا وکسانش ندارم
چرا که زیر و رویش را دیدم، هیچ نبود! واقعاً هیچ نبود!
به همین دلیل مدتهاست که جایم در زاویه 90 درجه ضلع جنوبی اطاقم قرار گرفته است!
سرمای زندگی بیش از سرمای فصل به کنجم کشانده
آنطور که سکوت زندگی، فال من است و سرنوشت من!
باورکن، هر چیز تازه که بگویی در دل من میشود سیاه
هر رنگ تازه در دلم میشود تباه
هر روز بریده و میشکند ریسمان من
هر روز، هر روز
به خدا هر لحظه و هر روز پاره میشود، ایمانم از گناه
چه کنم! بی تو از هم گسستهام و داغان روزگار
هر چیز خوب که بگفتم تو گویی دروغ بود!
حتی ستارههای یخی و راه شیری و کهکشان نیز مردهاند
من گم شدم ز ره ! من چه کنم تو که نیستی، دیگر ادامهی این راه بسته است
حتی فغان دلم نشنود کسی
من چون کنم که جان برادر، به تو وابستهام
یادت که هست روزهای دلنشین
صبح و شب و غروب و آن دم پسین
قهقهه خندههای تو چقدر بود دلنشین
قرارمان نبود چنین شود، که تو سفر کنی و من
ماندگار این زمین !!!
یا رب بس است ماندن
بده! بده! توان رفتن از این جهان
گر نه با این حساب من نیز
بد جور ز این معرکه میشوم نهان
یا رب بده! بده توان رفتن از این جهان
بده توان رفتن ازاین جهان…
8 /10/1391 ـ زاهدان
بی تو نیاسودم (10)
چندی است ز روزگاران بدجوری دلگیرم و بنای نوشتن هم واقعاً از من گرفته شده است. به موهبت اوضاع فعلی نوشتن بی نوشتن! هر چه هست باید در دل بماند و بپوسد و خود بخود نابود شود!
قبلاً در نوشتههایم گفته بودم که تا خودسانسوری هست نوشتن بی معناست و گر نه در این اوضاع نامقبول که براستی هر دم از باغش بری میرسد. گفتهها فراوان است و قلم هم بیقرار، ولی چه کنم که خداییش حوصله آب خنک خوردن ندارم! چون دندانهایم آماده برای آب خنک نیست! پس بهتر آنکه سکوت اختیار کنم و به همین نوشتههایم که فقط سوز دل من است بسنده کنم!. مواظب باشم که سوزش زیاد نشود که بحق، دامان کسی را بگیرد، که او نسوخته، من جزغاله شوم. پس هنر آنست که باز بخود و سوز خود و درد خودم برسم.
بله، و اما جان برادر! بهتر آنست باز بسراغ تو بیایم و روی سخنم با تو باشد، من بارها گفتم، به فریاد و فغان گفتم که من باز هم بیقرار ز فراق توأم. واقعاً احساس که نه، باورم این است که بدجور با سکوت خویش را گم کردهام! لاجرم با آن همه ایراد حسد ورزان در نوشتن با تو، چه آسان ره به میدان دل خسته سپردم که شاید من هم در این ره گم شدهام وخود نمیدانم! شاید!
من که خود با رفتن تو، نوشتن را طریق سخره با روزگاران میگرفتم، راستی چگونه بی محابا قلم بر افسانه پرداختم و اینگونه افسانه و نقل مجالس درون خانه مردم شدم!
چندی است دوستم با کنایه با هزاران شوخ طبعی بدنبال سکوت من به راه افتاده است. دلم درد دارد، میخواهم دست بر بناگوش گذارم و فریادت زنم ای ماه من! جان برادر! ببین که چگونهام امروز!!!
یادت هست روزگاران را که ساز جانم از تو پر آوازه بود، آنچنان مهرت فراوان که بی محابا با کمی سردرد تا به آغوش تو. فاصلهام نبود، بقول معروف چون شراب کهنه، شعرم تازه بود.
وقتی شماره 5 این سوزهای دلم را مینوشتم، آقایی که جز حسد و بدی از او متصور نبوده است با من تماس گرفت و بدجور با کنایه و پوزخند و بیشرمی چه راحت میگفت که اینها چیست که مینویسی!؟ و چرا و چه سود! آه از اعماق دلم برآمد که ای وای بر اینهمه جهل این موجود! اول چه بگویم؟ به روال عامیانه به تو چه!!! و بعد تو به راه خود برو و من بدنبال دلم. نمیدانم چگونه باید به کله سخت مغرور او فرو کنم که بداند کیستم. یار کیست و دردم چیست؟ فراق برادر سختترین عذاب و جبران ناپذیرترین شکست است و بناچار دردم تازه میشود. که انگار همین امشب است که سفرت را آغاز کردی و یا به خانه جدیدت نقل مکان کردی.
من میدانم که چه از دست داده ام، کجا بودم و حال کجایم.
آری ناز برادرم! چه گویم در پناهت برگ و بار من شکفت. در فراقت جاروی غم وجودم را برفت. تو مرا بردی به شهر یادها، من ندیدم خوشتر از عطر بوی تو
گم شدم در این هیاهو، گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را میداشتم
زندگی پر بود از فریاد من،
یادت باشد تنهایم گذاشتی،
تو رفتی و من همچنان به دنبال تو…
12/11/1391 ـ زاهدان
بی تو نیاسودم (11)
سرورم، عزیز برادرم! مدتی است که نوشتن را کنار گذاشتهام. گرچه دلم همیشه با توست و من بی یاد تو نخواهم بود و بقول شاعر که میگوید : «مرا لحظهای مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم». با گذشت هر روز حرفهای بیشتر و جدیدتری برایت دارم. ظاهراً روزگار به روال عادت میگذرد و قطعاً عدهای با این گذر زمان آنطور که دیروزشان بوده است دنبال بهبود فردایند! شاید هم قانع به این حال و روزشان هم نباشند و گلهمند از اینکه چرا این نیست و کاش آن هم بود، هستند. این طبیعی است که دنیا زیر زبانشان مزه کرده است. باور کنید که گاهی به اطراف مینگرم درست لحظههای زمانی را جلوی چشمانم میبینم که از مسجد با هم بطرف منزل میآمدیم و تو با کوهی خستگی از گذر زمان و رخداد آن روزگار، زبان به کنایه و گلایه میگشودی! اکنون همان روزهای واقعی کنایه و گلایههایت رسیده است، چه زیبا آینده را به تصویر میکشیدی و خدایم ببخشد بعضی اوقات نپخته و نسنجیده به ظن و شک و ناباوریات متهم میکردم، من هرگز نمیتوانم آن لحظات با تو بودن را فراموش کنم. همین است که گاهی آنانی که در حسرت با تو بودن عذابشان میداد و کلی هم حسادت میکردند و همیشه بنای تهمت و ناجوانمردی داشتند و اگر دستشان هم میرسید برای تیشه به ریشهزدن کم نمیآوردند. حال در کوتاهترین زمان و با اندک حالتی سفره دلشان به کنایه با من باز میشود که تو و برادرت این کردید و آن نکردید و بصراحت میگویند شما با هم دل میدادید و قلوه میگرفتید! چه کنم این زمان است که میچرخد، ” و تلکالایام نداولها بین الناس “! (آیه 41 سوره ل عمران)
من این روزها و ماهها را بدون تو و با یاد و مرور خاطرات زیبای با تو بودن گذراندم و به رسم طبیعت زندگی میگذرانم. شوربختانه کسی را نمی بینم که با برانداز قد و قامتش مهرش را محک بزنم، تا با کشاندن خود به سوی او نظاره آرامشی ولو اندک بر من غالب آید، و قدری آرام گیرم و اشکم بی اراده جاری نشود، که اشکباران شدنم همیشه از این ضعف من است ولی چه کنم که فعلاً تنها دلخوشی ام یاد تو و مرور خاطرات گذشته ام با توست.
دو هفته قبل برای دیدن مولوی عبدالرحمن احمدی که اکنون بر بستر بیماری است به دامن رفتم. عیادتش کردم و بسیار به یاد تو و حسرت و آرزوهای آن روزگاران تو برای داشتن این مرد که مدتها و با اخلاص تمام برایت و برای فرزندانت زحمت کشیده است، افتادم ولی اکنون او در بستر بیماری است و چپ و راستش را دیگر نمیشناسد. افسوس خوردم که چگونه به این بنده خوب خدا احترام میگذاشتی و چقدر دوستش داشتی، گاهی که با فریاد معرفیام میکردند. توان پاسخش نبود و با جاریشدن اشک از چشمان تهی از نم آب زندگی ما را متوجه میکردکه میشناسمتان!. لحظات سختی بود و بسیار ناباور! آرزو دارم خداوندش شفای عاجلش دهد. جالب بود وقتی که بر بالین بیمار بودم یکی از کسانی که همواره توان روبرو نشستن با تو را نداشت و همیشه سعی میکرد که آمدنش با احتیاط همراه باشد، وارد اطاق شد که با دیدن من، قیافهاش بیمورد بهم ریخت و توان حال و احوال عادی پرسیدن از او سلب گردید. کلی خندیدم، خدایا تو چقدر بزرگ و عظیمی. برادرم که نیست ولی ابهتش همچنان پابرجا مانده است. پس از ساعتی و کسب رخصت به شیبان رفتم و به خاک قبر پدر و تو و مادر عزیز افتادم و ساعتی دل زغصه شستم و غبار چشم خسته با اشک ریخته برگونه رنج زمان کشیده صیقل دادم و دل به آرامش رساندم. پیش خود گفتم حال که تا اینجا آمدهام سری هم به نخلستان بزنم. یادگار پدر، نتیجه زحمات طاقت فرسای آن پیر خستگی ناپذیر. یادش گرامی و روانش شاد، پسرم شمسالدین همراهم بود، در حضور او از دیدن این نخلستان خشک و بیثمر کلی خجالت کشیدم. به شمسالدین گفتم باباجان در کتاب دوم یا سوم دبستان زمان ما شعری جالب بود به این صورت : «کاشتند و بخوردیم و بکاریم و خورند». این همه نخلستان و زمینهای مستعد و آب فراوان نتیجه زحمات شبانهروزی مرحوم پدرم بود که نام تو، از نام مبارک اوست. ولی امروز به تو شعر دبستانیام را اینطور میگویم «کاشتند و بخوردیم، نکاشتیم چی خورند»!!!
واقعاً ما بد کردیم! ما لایق آنهمه ایثار و زحمات پدر نبودیم. این مجموعه زیبای حاصل از تلاش و رنج او را برباد دادیم. ما فرزندان خلفی برایش نبودیم. دنبال کار دولتی و راحتطلبی و مختصر درآمد بیارزش بودیم و اصل زندگی را به باد فنا دادیم و امروز جز خجالت و شرمندگی ز گذر زمان چیزی برایم نمانده است که البته همه فرزندان در محکمه وجدان سهم ز این شرمندگی خواهند گرفت. خلاصه این که پس از کلی آه و حسرت و افسوس با دلی پردرد از این اوضاع بسوی منزل راه افتادم. روانت شاد باد و جایگاهت بهشت برین.
27/4/1392 ـ زاهدان
بی تو نیاسودم (12)
چه زیباست این حکایت! زیباست چونکه دل، بیقرار لحظههای شیرین خاطرات گذشته آن است.
با این خاطرات گاهی شادم و بیشترش غمگین، باور کنید که با این خاطرات زندگی میکنم، هر روزش را وقتی که در مصداق روزهای خودش قرار میدهم و به مقایسه مینشینم چه حالی پیدا میکنم. به هیچ وجه درنقش این سطور، با چشمان مضطرب و دستان لرزانم،گذر روزگار قابل توصیف نیست. بیان روزهای رفته بر من وگذر روزگار من، مثنوی هفتاد من کاغذ است.
امروز 12 شهریور ماه است! 12 شهریور، یادآور بهترین لحظات عمر و زندگیم است. روز 12 شهریور 1382 شنبه بود. پس از کلی خواهش و توجیه و ارائه دلیل برای پیگیری معالجات برادر و عزیز زندگیم حضرت مولانا قمرالدین رحمة الله تعالی علیه موفق شدم که ایشان را به هر طریق ممکن به تهران بکشانم. جالب است که یکی از نزدیکان میگفت دیروز (جمعه 11 شهریور 1382) در مسجد نور که نماز جمعه به امامت ایشان برگزار شده بود در سخنرانی، حضرت مولانا ضمن خداحافظی به مردم وعده میدهد که این سفرم به تهران برای معالجه، 60 روزه است و 60 روز دیگر باز می گردم!
ساعت 2 بعد از ظهر به فرودگاه مهرآباد رفتم تا از ایشان استقبال کنم و در خدمتشان باشم. پس از کلی انتظار و تأخیرهای معمول هواپیمائی، حضرت مولانا به اتفاق برادرم شهابالدین و برادرزادهام معین الدین (پسرشان) وارد سالن فرودگاه شدند. از دور حالشان خوب میآمد. ولی گویا نه! این برداشت من است که مشتاقم او خوب باشد و مانند گذشته قدمهایش استوار، هر چه نزدیکتر میآمد برداشت اولیهام سستتر میشد که نه، زود قضاوت کردهام. حالشان این بار طوری دیگر است، با عجله به استقبالش رفتم سلامم را با تمام وجود تقدیمش کردم. چه سلامی و با چه شوری! شور پر از شادی و خنده معمول از استقبال عزیزی که از راه میرسد، نه شور پر غصه و گرفتار در درد و بغض گلو و چشم پر از اشک، سلامم را جواب داد وگفت : حمید آمدی! تلاش میکرد لبخندی داشته باشد ولی نه. نه! لبها خشک بودند ونگاهش پر حسرت! دستش را گرفته و بوسیدم و بغضم ترکید و بیاختیار اشکم جاری شد،هق هق صدایم که نشان از گریه ام باتمام وجود بود، همه اطرافیان حاضر در سالن استقبال فرودگاه را متعجب و متأثرکرد. دستش را به نشانه نوازش به سرم کشید و میخواست بگوید بس کن ! باور کنید که دو کلمه نتوانستم حال و احوالشان را بپرسم. سریع از سالن خارج شدیم و به سوی منزل راه افتادیم، در بین راه تمام حواسم به ایشان بود و صدای نفسش و حرکات دست و گفتههایش. از اللهالله گفتنهایش چه بگویم. وقتی که از ماشین پیاده شد، حرکاتش و راه رفتنش را زیر نظر گرفتم، دیدم که نه! مانند گذشته نیست، اوضاع به شدت غیرعادی است. وارد منزل شدیم و پس از مختصر استراحتی حدود ساعت 6 بعدازظهر، جناب مولانا محمد اسحاق مدنی به دیدن ایشان آمدند و جالب بود که پس از چند کلمه احوالپرسی، توصیه مولانا مدنی این شد که هرچه سریعتر به بیمارستان برویم و پزشک، ایشان را معاینه کند و تا فردا که قرار اصلی ما بود صبر نکنیم. ما نیز چنین کردیم و به بیمارستان مهراد رفتیم و آقای دکتر رهبر که متخصص کلیه و پزشک معالج ایشان بودند، بدیدنش آمدند و دستور بستری دادند. ایشان بستری شد و ما با کلی نگرانی از این اوضاع، به منزل برگشتیم.
امروز 10 سال از این ماجرا میگذرد! چه گذری! گذر زمان با خاطرات این چنینی، روزی صد بار مردن را تجربه کردن است. نمیدانم آیا همه این طور با اندوه فراق این برادر و یا این پدر گرفتارند؟ ! آیا همه امروز 12 شهریور را به نوعی که خود دوست دارند، مرور میکنند؟! اصلاً 12 شهریور در کجای زندگیشان جای دارد! عزیز دلم گل برادرم، این سیزدهمین شماره نوشتههای من تحت عنوان بی تو نیاسودم است. به خدا که بی تو نیاسودم! گرچه خودم را گاهی به پذیرش این امر الهی یعنی مرگ، قانع میکنم ولی پذیرش مرگ در مورد تو برایم غیر منطقی و بسیار سخت و ناباور میآید که آرزو دارم خداوند مرا ببخشد. من واقعاً بی تو نیاسودم، چرا که آنچه تو گفتی مو به مو تحقق یافت، بی تو بدجور تنها شدم و ناباورانه مورد غضب همگان! همگانی که تو به من آنها را چه خوب معرفی کرده بودی و چه خوب همه را میدانستی که چگونهاند! من امروز در خلوت خود، نمیتوانم جز به تو بیاندیشم چون تو تمام هویت من و زندگی من و آرزوهای من بودی و باز هم هستی و خواهی بود. من آسایش را با رفتنت از دست دادم و تنها دلخوشیم یاد توست. دلم میخواهد برای تسلی دل واماندهام این 60 روزی را که گفته بودی هر روز با تکرار خاطره آنروز همراهت باشم.
فدایت حمیدالدین
12/6/1392 ـ زاهدان
بی تو نیاسودم (13)
انا لله و انا الیه راجعون.
از این سرگشتگی بیزارم و بیزارم
ولی راه فراری نیست از این دیوار
برای این لب تشنه دریغا قطره آبی بود
برای خسته چشم من دریغا جای خوابی بود
در این سرداب ظلمت نور راهی بود
در این اندوه غربت سرپناهی بود
شب پر درد و من از غصّه ها دلسرد
کجا پیدا کنم دلسوخته ای هم درد
سرورگلم، عزیز برادرم!
بعد از نوشتن مطالب مورخ 12/6/1392 که یادآور سالروز بستری شدنت است، تصمیم داشتم فاصله این روز را تا سالروز وفاتت، هر روز خاطرات ایام را با کپی کردن نوشتههایم برای تجدید خاطره با همان تاریخ و سیاق در صفحات جدید قرار دهم تا دقیقاً آنچه راکه بر من رفته است مرورکنم. ولی افسوس بقول معروف، که من در چه خیال و فلک در چه خیال! قراراست همیشه به درد گرفتار شوم. گویا این مشیت الهی بر من رفیق آمده است و جزء زندگیم به شمار میرود. با مرور خاطرات آنروزها، روزهای بیمارستان مهراد و روزهای کما رفتن و لحظات یا الله الله گفتنت را مگر میشود کوچک انگاشت و ساده از کنارش گذشت؟! و یا فراموش کرد. من بارها در نوشتههایم همانطور که همیشه به خودت میگفتم به تو وابستهام. ذیل وصیتنامهات حسب نظرت گرچه برایم سنگین آمد که امضایش کنم ولی حرف دلم را گفتم و نوشتم. اکنون این وصیتنامه نزد همه نزدیکانت قراردارد، همه میدانند که بعد از تو گذر روزگارم چگونه است. و اما اینروزها!!!
صبح روز پنجشنبه 14/6/1392 پس از ادای نماز صبح و تلاوت صبحگاهی و دیدن اخبار روز و صرف صبحانه بقول عامیانه دراز کشیدم تا لحظهای بخوابم. دقایقی نگذشته بود که با صدای بابا! بابای پسرم شمسالدین از همین مختصر خوابم پریدم. قیافه شمسالدین بهم ریخته و مضطرب بود، بدون مقدمه گفت بابا! خواهرم بیمارستان رفته است و امروز در حادثه تصادف سلیمه فوت شده است! وای برمن! چنان حالم بهم ریخت که بدون آب کشیدن سر و صورت و آماده شدن راهی اورژانس بیمارستان خاتمالانبیاء زاهدان شدم، نمیدانستم که اوضاع چگونه است. در اورژانس بیمارستان، دخترم را دیدم که گریان از این اطاق به آن اطاق میدود و پزشک و بهیار و سایر ملزومات را مهیا میکند. مرا دید و منقلب شد و گفت بابا! سلیمه رفت! پرسیدم، حالا کجاست؟ گفت : او در بیمارستان خاش است! خدایا وای بر من، چه بر سر برادر زادهام، این خانم خوب و عزیز و در واقع همیشه درد و رنج کشیده آمده است. اشک مجالم نمیدهد، دلم پر از درد است و فغانم بلند. بابا! سلیمه! چه بر تو گذشته است؟ تو کجایی؟ نازنینم! تو را پدرت به ما سپرد و ما نیز نالایق از آزمون درآمدیم. و تو فرار را به دیار ابدیت از قرار در این دنیای بیارزش وماندن درکنار آدمیان نالایق ترجیح دادی و رفتی. جان من فدایت گل دخترم، برادر زاده نازنینم! بدان که سوز فراقت ز دل به در نکنم و تا ملحقشدن به تو، بی یاد تو نخواهم و نتوانم آسود. همانطور که ز فراق پدرت وعمویت لحظهای آرامش و فراغت خیال نداشتهام و ندارم. وارد اطاق اورژانس شدم. بر روی 3 تخت،3 نفر مجروح خوابیدهاند که صدایی از آنها بلند نیست. سراغ تخت اول رفتم. سبحان الله و بحمده وسبحان الله العظیم، این ماجده است دختر بزرگ سلیمه جانم، دستش را گرفتم و فشردم تا عکسالعملی داشته باشد که نه، نه، نه! خبری نیست گونه و پیشانیش را بوسیدم. گرچه چشمانش باز بود ولی پاسخی نگرفتم، بسراغ تخت بعدی رفتم که او نیز بیرمق افتاده بود. وقتی نزدیکش شدم دیدم خدای من این ریحانه دختر خواهرزادهام محیالدین و نوه برادرم حضرت مولانا قمرالدین است. صدایش زدم، ریحانه من آمده ام، بمن نگاه کن و حرف بزن. صورت و پیشانیش را بوسیدم و متوجه شدم که حس دارد چرا که اشکش جاری شد. ولی توان گفتن نداشت. تخت بعدی را دیدم که پسر کوچولوی ریحانه بود و تخت دیگر در اطاقی دیگر آنهم فرزند دیگر ریحانه. خدا را هزاران بار شکر که مشکل آنچنانی ندارند. عبدالرحمن همسر ریحانه در حالت کما و در اورژانسی دیگر تحت مراقبتهای ویژه قرار دارد. در همین اثنا برای بردن وسایلی بمنزل آمدم که خبر رسید ماجده نیز از دنیا رفت. الله اکبر! حتماً مشیت الهی بر این است که ماجده به مادرش سلیمه ملحق شود که چنین شد. خودم را به بیمارستان رساندم و به هر طریق با بیمارستان خاش ارتباط برقرار کردم و معلوم شد که علاوه بر سلیمه جان پسر نوجوانش نجیمالدین و دختر کوچولویش بسامه که 8 سال بیشتر نداشت نیز همراه این سفرند! سلیمه تنها نرفت و در این سفر ابدی، 3 فرزندش را با خود برد! فقط فرزند بزرگش صلاح الدین تنها و تنها ماند تا دنیا را ببیند و نظاره کند که در تنهایی و بدون مادر و خواهران و برادر روزگار چگونه است! صلاحالدین تنها ماند تا یگانه دردکش روزهای بدون مادر باشد. صلاح الدین باید خودش مادر خود و خواهر خودش باشد و گاهی نیز بجای نجیم الدین برادرکوچکش باشد! الله اکبر چه دردناک است این دوران!
روز جمعه 15/6/92 بعد از نماز جمعه جمعیت انبوه و ماتم زده برای تشییع و ادای نماز جنازه به مصلی قدیم ایرانشهر آمده بودند. انصافاً دست مریزاد، مردم خوب و بزرگوار ایرانشهر هیچگاه فراموشت نکردهاند و این حضورشان بیانگر ارادتشان به شخص حضرتعالی است. برای دفن نیز در کنار پدر، سلیمه را با 3 فرزندش تنها گذاشتیم تا آرام گیرند و روز حشر با هم باشند. یادم میآید آنروزها تو با چه حساسیت و نگرانی در مورد آینده سلیمه حرف میزدی. یادم هست که میگفتی اگر سلیمه در این دنیا با هرگونه رنج و سختی روبرو شود، من مسئولم و نگرانم از اینکه چگونه در صحرای محشر به برادرم مرحوم مولانا نجیمالدین پدر سلیمه پاسخ دهم که نتوانستم سلیمه را به آرامش زندگی برسانم. نگرانی اوضاع زندگی سلیمه را همیشه در عمق نگاهت میدیدم و باور قریب به یقینم این بود که در دل تو برای زندگی سلیمه غوغایی هست. تو نبودی و نیستی که بدانی بر سلیمهات چه رفت و روزگارش چگونه بود! و آخرش هم چنان از این جهان دل کند و رفت که سه فرزندش را نیز با خود برد. سلیمه و ماجده و بسامه و نجیمالدین عزیز رفتند تا به تو و پدر سلیمه ملحق شوند. حتماً نزد تو و پدرش از رفتههای برخود و زندگیش و فرزندانش، ز نااهلان شکایت خواهد آورد. حال من ماندهام و دل ماتمزده و سوزان من. که ز فراق تو 10 سال است دل چون کوه آتشفشان به آتش و آه مبدل شده است. سلیمه جان! یادت همیشه در دل من است. زنده بودنم را با جاری شدن اشک بر گونههای تکیدهام محک میزنم. داغ تو سنگین و فراقت کمرم را شکسته است. مشتاقم و آرزومند که زودتر و اولین نفری باشم که به شما ملحق میشوم. فدایتان. حمیدالدین
19/6/ 1392 ـ زاهدان
بی تو نیاسودم (14)
*** دهمین سال بی تو بودن چگونه است! من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظزوما بدلوا تبدیلا. (آیه 23 سوره مبارکه الاحزاب)
بسوز ای شمع، بتاب ای ماه، بریز ای اشک
به سوگ او به سوگ آرزوهایش، به سوگ گفتگوهایش
به سوگ عمر با برکت
هلا ای دوستان! اگر او به زیر خاک خفته
اگر دیگر به روی ما نمیخندد
ولی من نیک میدانم که نامش چه زیبا تا ابد جاوید خواهد ماند
هویت من، ز نامش همیشه روشن است
چرا که عزتم بی او نمیماند
دلم غمبار و روزگارم در بیقراری میرود
نمیدانم که فردایم چگونه به روز دیگری خواهد رسید
یادم هست و خواهد بود که بسیار غمزده و آزرده بودی
نه به خاطر بیماری، که از نامهربانیهای نامردان آن دوران که نام کوچکشان در کنار نام بزرگ تو رنگ بزرگی به خود میگرفته بود
حال که تو رفتی، آسوده شدی ز این غائله دنیا و چهکنمهای ما
اینک فقط خاطرات زیبای با تو بودن و بار سنگین دلتنگی من برایم باقی مانده است، چه سخت و ناباورانه مرور میکنم آن روز و آن لحظات را. در اولین لحظه رفتن تو که رفتنت با فریاد والدهام که ما را به کنار تختت کشاند و با دیدن چهره خسته و معصومانه و پرمهرت رمق وجودم ته کشید. بدون اراده نگاهم از پنجره اطاق به بیرون جست و به آسمان ساکت افتاد. آسمان با گستراندن چادر سیاهش، نگاهش را چه ماتمزده به رخ ما میکشید. ستارگان چشمک میزدند ولی نه چشمک همیشگی، بلکه چشمکی بی روح و بی حال، بغضم در گلو، نفسم را به مشکل انداخته بود. باید این بغض بترکد تا من راحت شوم.
فریاد کشیدم که ای آسمان ماندگار، تو چرا ساکتی، بغض کردی و به ماتم نشستی؟
تو هم بغضت را چون من بشکن و غرورت را به خاک بیانداز و خبر کن همه عشاق را که قمر منور اسلام در این لحظات قابلمان ندید و روح بلندش به دیار معشوق پرکشید تا فارغ از چون و چرای آدمیان به ضیافت رحمانی رسد و بر سفره حق آرام گیرد.
جوانمرد پرغیرت بلوچستان، ابرمرد عاشق اسلام عزیز! در این مقطع خاص و در این گوشه از جهان اسلام، روح بلبل خوشخوان باغ محمدی (بقول مرحوم مولانا عبدالعزیز ملازاده رحمتالله تعالی علیه) از این دنیا پرکشید و به دیارباقی شتافت. امشب نفسهای گرم این پیر افتخار آفرین، عشق به سردی خاک گرفته است. او ما را گذاشت و به دیدار یار سفر کرد. امروز باز هم دوازدهم آبانماه است، ولی این بار12 آبانماه 1392 است. امروز دهمین سالگرد این حادثه عظیم تاریخ بلوچستان و جامعه اهل سنت ایران است. این روز رحلت جانگداز عالم بزرگ، مجاهد نستوه، برادری بسیار مهربان و پشتیبانی قابل باور و اعتماد، حضرت مولانا قمرالدین رحمتالله تعالی علیه است. در آن روز وقتی که از محل کار به منزل رسیدم، مستقیماً به اطاق حضرت مولانا رفتم. روی مبارکشان و دستانشان را بوسیدم. نگاهها نگاه مهر او بود. با نگاهشان به شدت مراقب من بودند طوری که احساس میکردم حرفی برای گفتن دارند. یک لحظه چشم را از من بر نداشتند و نگاهشان بسیار معنیدار بود. من نیز در آن وضعیت ایستاده و میخکوب شده بودم و دستم همچنان روی پیشانی ایشان بود و خیره به او که شاید لطف خداوندی رسد و صدایش را بشنوم. دریغا که توان کلامش نیست و ناگفتهها در دل ماندند تا روز دیدار ابدی که حق یار باشد و افتخار ملاقاتش نصیبم گردد و ناگفتهها را بگویند. پس از دقایقی برای اینکه جهت افطار آماده شوم لباسهایم را عوض کرده و پس از شستن دست و صورت بر سر سفره افطار نشستم. دعای همیشگی ما در موقع افطار و در سایر مواقع اعاده سلامتی حضرت مولانا بود، برادرم شهابالدین و برادرزادههایم نورالقمر و معینالدین (فرزندان حضرت مولانا) نیز منزل بودند. پس از صرف افطار و ادای نماز مغرب باز هم به اتاق حضرت مولانا رفتیم. حالت و اوضاع ایشان عادی بود. زمان صرف شام فرا رسید. همه دور هم جمع شده بودیم که ناگهان صدای لرزان و فریاد والدهام همه ما را به اتاق حضرت مولانا کشاند. عجب لحظات سختی بود. انا لله و انا الیه راجعون.
حضرت مولانا جان به جان آفرین تسلیم نموده و روح بلندش راهی دیدار یار شده و دنیای خاکی را ترک گفته بود. وای که بر ما چه گذشت. به حق میتوان گفت که ندای « یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیـة مرضیه، فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی». برای حضرت مولانا بسیار گوارا و زیبا می نمود، خصوصاً در این شب ماه مبارک رمضان و آنهم بعد از افطار. چه کنیم رضای خداوند بر این بود و ما هم تسلیم هستیم به رضای حق. پس از انجام مراحل قانونی در منزل که با دعوت از پزشکی قانونی صورت گرفت، حضرت مولانا با هماهنگی دوستانم در شهرداری تهران خصوصاً جناب آقای مهندس محمدیزاده معاون محترم شهرداری تهران و جناب مهندس رضایی مدیرعامل سازمان بهشت زهرا به سردخانه بهشت زهرا منتقل و تا زمان اعزام به ایرانشهر در آنجا ماند.
اکنون از آنروز 10 سال تمام میگذرد. خدا میداند برای من که دلداده تو بودم و تا پیوستن به تو به عهدم پایبند خواهم ماند، ده سال فراق. ده سال بی تو بظاهر ماندن و زندگی کردن، سوختن و ساختن و بغض کردن و حسرت خوردن و با اشک و آه و افسوس مأنوس بودن، بر من گذشت، چه گذشتنی که حکایتش خود مفصل است. و اما امروز در دهمین سالگرد رحلتت حسرت و عزایم افزون است، امروز 60 روز است که عزیز دردانه همه ما و مخصوصاً تو که آنهمه برایش آرزو داشتی، برادرزادهمان سلیمه عزیز، با دو فرزند نوجوان و یک فرزند طفلش براثر واژگون شدن اتومبیل چه مظلومانه ترکمان کرد و نزد معبودش افتخار حضور یافته است. * انالله وانا الیه راجعون *
ز فراقت دمی نیاسودم که فراق سلیمه زمینگیرم کرد. دیگر چگونه خواهم بود و چگونه مانده راه را تا وصال یار قدم خواهم زد. خود نمیدانم. مگر لطفش رسد که فصلم تمام و به وصلش و وصلتان رسم که این بهترین آرزوی من است. روانتان شاد باد و جناتالنعیم جایگاهتان.
12/8/1392 ـ زاهدان
بی تو نیاسودم (15)
به یاد تو که هرگز بی تو نیاسودم
دل گرفت و گلو بغض کرد و چشم بیاراده اشک ریخت
بالاخره ندانستم که اشک چون آید!
با یادت و وجود دلتنگی گاه احساس میکنم در اوج بیحسی تنم
گونههایم با قطرات آبی سرد نوازشی دلچسب میگیرند که از این نوازش آرام میگیرم
میخواهم بگویم جان برادر! یادت هم خودش عالمی دارد و من سرگشته این عالمم
وقتی سراغ نت و کامپیوتر و وبلاگ خاطراتم و فیسبوک میآیم یاد تو آغاز نوشتن من است
اکنون نیز بیاراده و بیمقدمه دستم روی دکمههای کیبورد میچرخد.
باور کن که آداب و ترتیبی برای نوشتن ندارم، همراه با نوشتن و گرفتار در بغض و دلتنگی زفراقت، قطعهای را نیز زمزمه میکنم تا شاید قدری آتش دلتنگیام فروکش کند.
با خودم امشب ای ناز، چه دلتنگ نگاهت شدهام
باز ای مونس جان چشم براهت شدهام
برق چشمان تو امشب به سکوتم خندید
چونکه دیوانهی آن چهرهی ماهت شدهام
حمید داغون ز فراقت شد،
جان به فدایت، جان برادر …
25/11/1392 ـ زاهدان
بی تو نیاسودم (16)
چند روزی است که ننوشتم. این نیست که قدر نشناس شدهام، باور کن که نه! هر روز در کوچههای بیرهگذر خیالم با تو پرسه میزنم و یادت همراه من است. باور کن صدایت را همانطور با صلابت میشنوم. با محبت و گاهاً با نهیب و جالب است که گاهی با خودم صدای حمیدگفتنت را میشنوم و در پاسخ، جان را بلند همانطور که خود میدانی، میگویم و ناخودآگاه اطرافم را مینگرم و بهتزده آرام میشوم که تو نیستی. خوب! من کار خودم را برای دلم انجام میدهم و گر چه نبودنت را با تمام وجود حس میکنم ولی باز هم باورش برایم پر رنگ نیست! همه جا تو با من هستی و من با نگاهم گاهی تو را میبینم. چندی پیش و در غروب یکی از روزهای دلتنگیام، دوست و یار دیرین تو، جناب حاج امینیفرد که مدتهاست که بدلیل کسالت و انواع ضعف در من، ندیدمش و همیشه هم بیادش هستم به موبایلم زنگ زد. شماره را نخوانده الو گفتم. صدا زیبا بود و ذهن من خسته وگرفتار فراق تو. با گذشت احوالپرسی متوجه شدم که چه کسی با من صحبت میکند! استاد من و یار دیرین و شاگرد تو در تفسیر قرآن کریم. گفتگویمان گرم شد و سخن به خاطرات رسید. خاطراتی از مرحوم پدر و بیشتر از تو. مگر میتوانم بدون خاطره تو باشم؟! خاطراتت که به میان میآید لرز برم میدارد و بغض گلویم را میفشارد. او چه زیبا در مورد تو به من گفت. گر شمس (پدر) نبود، او قمر زندگی همه ما شد و همان درخشش شمس را بلکه بیشتر هم داشت. پاسخ دادم : استادگرامی! اکنون که روزگارم بدون برادرم در ناباوری گرفتار آمده است و پردرد میگذرد، اغراق نمیکنم. اقلاً من بدون قمر زندگی در تاریکی و غربت مطلقم. ره کجاست خدا داند، گام که بر میدارم گاه در چنان چالهای میافتم که گویی یا پایم شکسته و یا سرم خونی و صورتم پر از خراش میشود. آخر چه بگویم. خداوند میداند تو هم بدان و دیگران هم بفهمند که من بی او به خدا هرگز نیاسودم! هم اکنون سیلاب اشکم کیبورد کامپیوترم را خیس نموده است. اگر بلایی سرش نیاورد شانس آوردهام! چرا قبلاً کسی نمی گفت که فراق برادر این طور سخت و کشنده است. آیا کسی نمیدانست یا برادرها با هم فرق دارند؟! ولی به این باور رسیدهام که او چیز دیگر وکسی دیگری بود! و این فراق همراه من است تا رسیدن به وصال او. با این مختصرگفتگو با هم به امانالله گفتیم و بحث تمام شد. حاج امینیفرد هم به یادگذشته اشکباران شد و من شرمنده او شدم که نتوانستم خودم را کنترل کنم. باشد من دلتنگت میمانم و یادآوری میکنم که آن چیزی که تنگ شده، دل است برای تو و جهان است برای من. کاش میشد که تنهایم نگذاری که نشد و نشد. خدایت مغفرت کناد.
11/12/1392 ـ زاهدان
بی تو نیاسودم (17)
خدا کند که یکبار دیگرت بینم. بدبیاریهای جور واجور را چه ردیف در دور و برم میبینم. حس میکنم گرفتارشان هستم، گویا از روز ازل سرشت و خمیره خاک من با این بدبیاریها بوده است و من نمیدانم!
دیشب را چون شبها و روزها و ماهها و سالهای بی تو با مرور یاد و خاطراتت نتوانستم درست بخوابم. همیشه بعد از رفتنت وقتی که چشم بر هم گذاشتم یا میگذارم با تو بودهام و هستم. خدایمان را به شهادت میگیرم که لحظهای را فارغ از این اوضاع نبوده و نیستم. دیشب خواستم زودتر بخوابم، خوشحال از اینکه با تو خواهم بود. شور و حالم تماشایی مینمود. یقین دارم که تو نیز چنین حالتی را همیشه داشتی. دیشب در خوابم بحثمان از اوضاع روزگار داغ شده بود، جالب اینکه من همیشه در خواب به خود میگویم که این خواب است. باید بیشتر نگاهت کنم و از تو بشنوم. مدام به خود میگویم خواب است و تو نگاهش کن. دیشب برای من زیبا بود که تو را با همان صلابت و مهر چه زیبا میدیدم. من تو را میدیدم و ذوق زده ز این دیدار. دلم، افتادن به پایت و بوسه زدن بر قدومت را چه اصرار میکرد. من نگاهم را ازتو برنداشتم که مبادا بیدار شوم و رشتههای دل پنبه شوند و من گرفتار حسرت بمانم.
جان برادر! چشمانم به تو بود و دل در قفس غوغا داشت، لحظات چه زیبا مینمود و من زبانم بند آمده و فریاد میزدم که بیشتر ببینمت و نکند که بیدار شوم. افسوس که دریای بی اراده اشک طوفانی، هق هق گریههای بیصدایم و خیس شدن بالش همیشه زیر سرم، سرم را بطرفی هل داد. من سراسیمه و نگران، چشمان پر از اشکم را پاک میکنم ولی دل پرجوش و خروش نمیتواند آرام بگیرد. لحظاتی را باید چنین پردرد بگذرانم تا بظاهر آرامشی رسد. عزیزترینم، جان برادر!
خداکند که یکبار دیگرت بینم چو دیده بازکنم در برابرت بینم
چو صید مرده پس از مرگ دیدهام باز است بدان امید که یکبار دیگرت بینم
جمعه 17 تیرماه 1396 ـ تهران
بی تو نیاسودم (18)
بسم الله الرحمن الرحیم. مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا ﴿آیه ۲۳ سوره مبارکه احزاب﴾
12 آبان ماه سال 1382 ـ 12 آبان ماه سال 1394
12 سال از فراقت گذشت و من ساکتم! ولی چه کنم که دل فغان ز فراق تو دارد! مگر میشود حریف دل شد؟ باور کن! من همان حمید کوچکم که با صدای تو فریاد جان بلهام همه را خیره کرده بود.
بی تو ندیدم مهتابی را حتی در شب 14 هر ماه
اکنون تاریک است همه جا
درخشش ماه در شب 14 افسانه است و باور آن نشانه جهل!
میدانی که به حسرت دیدار تو دل ز طپش چون است ؟!
آنطور که خود دیده بودی
چون عاشق سرگشته کویت بودم
چه کنم به کجا بار برم که نفس تنگ است
جان من! بغض در مجرای نفس با لرزهی تن همراه است !
گفتم که نرو! بگذار که اول من !
ولی تو نخواستی که من هم بشوم همره تو !
درد به جانم سخت افتاده!
بابا دل ز فراقت آتش است، به که گویم که امروز چه روزی است!
روز “رفتن” تو، تکرار این روزها، تکرار بحران زندگی من در نبودن تو!
به هوا برخاستن شعله های آتش دل من در غیاب تو!
باور کن همانطوریکه همیشه به وقت با هم بودنمان میگفتم
به خدای بزرگ سوگند که روزگارم بی تو جهنم شده و سخت بدتر از آن !
گرچه گذر زمان عمرم را از آن روز رفتنت که 52 سالم بودم، به امروزم 64 سال رساند!
گر بدانی که در مسیر گذر از آن سال به این سال چگونه گذشت و بر من چه رفت!!!!
خلاصه اینکه نبودی و نیستی که با صدایت آرام گیرم! نبودی که تاراج عمر و زندگیم را مانع شوی!
نبودی که به حمایتم فریاد زنی که حمید را من تنها نمیگذارم. مانند همان روز که در مسجد نور و در جلوی محراب نماز و در آن شلوغی جمعیت قدرنشناس، فریاد زدی! همان فریاد، همان احساس و همان جذبه و حرارت! گر تا به حال زندهام اثرات حیاتبخش همان لحظات است.
امروزگذر روزگارم بی تو دیدنی است
دیدن من، دیدن اوضاع تنهایی و غربت من است
دیدن من، کوه غصه و غم تماشایی ز حسرت و ماتم است
دوازدهمین سالگرد رحلت برادر بزرگوارم حضرت مولانا قمرالدین رحمت الله تعالی علیه را در خلوت دل به یاد مینشینم و با مرور خاطرات زیبایش زندگی گذشته را به نظاره میگیرم و به آینده و رسیدن به وصالش در صحرای محشر امیدوارم و منتظر. یادش گرامی باد.
14/8/1394 ـ تهران
بی تو نیاسودم (19)
این روزها دلم بدجوری گرفته و پردرد است، از بس که روزگارم بی تو سخت میگذرد. باورکن این روزها اوضاعم کلی فرق کرده، از در و دیوار میبارد. همان میبارد که بارها وقتی با هم بودیم، تو پیشبینی میکردی و میگفتی چه جالب! گاهی با خنده هم میگفتی که بعد از من کار تو اینجا تمام است. یادم است که جلوی در منزل که پس از نماز عصر از مسجد بر میگشتیم تو چندین بار تکرارش کردی و این بار با حسرت هم گفتی که این در، دیگر به رویت باز نخواهد شد! که دقیقاً یکسال بعد از رفتنت چنین شد! پس به من حق بدهید که بگویم گامهای آرزویم اینروزها بس بلند است تا زودتر به تو برسم. ولی نمیدانم که مشیت خداوندی چیست. راه را بعد از تو به سختی طی میکنم. این راه، چه پرموج و پر سنگلاخ است. از خار مغیلانش که مپرس. این راه را بدون تو رفتن کار من نیست، چه کنم جبر زمان است. به قولی میشود باورکرد که این راه پر از حیوانات درنده هم هست، بعضی حیوانات اگر نتوانند درندگی کنند حسادت و خباثت که میتوانند بکنند! پس در هر صورت راه رفتن بقیه راه، بدون تو برای من آسان نخواهد بود. تا حال به کسی نگفتم ولی تو بدان که اگر بودی، دوسال را بدون دلیل مشهد و چهار سال را زاهدان گرفتار این و آن نمیشدم! روزگار سخت و کشندهای را پشت سرگذاشتم. وقتی که زاهدان بودم حتی یک نفر به من نگفت اینجا چه میکنی، به قول عامیانه، خرت به چند! جان برادر، باور کن بدجوری ز این اوضاع خستهام. خسته از همه چیز و از همه کس. نمیدانم این سناریوی ناخواسته تا کی ادامه دارد. یعنی تا کی باید تنها ماند. یعنی تا کی بدون تو، خدا میداند که این اوضاع بدون تو بودن را باور ندارم که اصلاً یک لحظه باور نکردهام! به دلم گاهی میرسد که این فراق به زودی پایان خواهد یافت و من درکنار تو و پدر جاخوش خواهم کرد. یاالله به امید آن روز. فدایتم قشنگ روزگارم جان برادر.
بی تو نیاسودم (20)
امروز عصر یکی از دوستان قدیم در تماس تلفنی میگفت : تا حال ندیدم که کسی برای از دست دادن برادر و یا عزیزی دیگر اینقدر بیتابی کند!.
کل ماجرا در 3 روز یا 7 روز و یا در 30 روز و یا در سختترین شرایط، یکسال سروتهاش هم میآید و هر کسی می رود دنبال کارش! ولی تو 12 سال را به این وضع گذراندی! با دلتنگی و بیقراری و فریاد و سوز دل! تو هم سعی کن که با این اوضاع کنار بیایی!
گوش کردم و در واقع ماندم که چه جواب بدهم، چرا! برای اینکه دوست خوب من حرفهایش صادقانه بود اما! او نمیداند که من چه از دست دادهام! پدر، برادر، سرور، دوست، همراه، فرمانده، یار و معشوق، رفیق!. به خود آمدم و گفتم : دوست گلم، تو بدان که تا زندهام نمیتوانم با این موضوع کنار بیایم! چرا که من اولین بازنده این فراقم! ولی اضافه میکنم 12سال است که نصف دلم ز محبتهای مردم بسیار بزرگوار و قدرشناس ایرانشهر و کلاً بلوچستان سرفراز، روشن روشن! و نصف دیگر دلم به دلیل فقدان آن عزیز تاریک تاریک و سوت و کور است!
هر وقت که به یادش میافتم دلم بدجوری میگیرد، سست میشوم و قاطی میکنم و چارهام فقط این است که سریع به سراغ کلام خداوند عزوجل میروم و با تلاوت چند آیه از آن، آرام میشوم. من منتظر دیدارم، منتظر او، آن که از دست دادهام!
گاهی این شعر را زمزمه میکنم :
خدا کند که یکبار دیگرت بینم چو دیده باز کنم در برابرت بینم
چو صید مرده پس از مرگ دیدهام باز است بدان امید که یکبار دیگرت بینم
امیدم این است که این دیدار بزودی انجام شود تا سر به پایش بگذارم و عقدههای فراق را باز کنم. آخرش برای دوستم این شعر را خواندم :
حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست که شمه ای زبیانش به صد رساله برآید
زهی خجسته زمانی که یار باز آید به کام غمزده گان غمگسار باز آید
ولی افسوس که تقدیر من، این زمان خجسته غیرممکن و محال است! که ایشان پذیرفت و برایم دعا کرد.
21 /9/1394 ـ تهران
بی تو نیاسودم (21)
وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الأمْوَالِ وَالأنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ ﴿١۵۵﴾ الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ ﴿١۵۶﴾
14آبان ماه سال 1382…… 14 آبان ماه سال 1395 ـ 13 سال
یادواره و سالروز رحلت جانسوز عالم بزرگوار، حضرت مولانا قمرالدین رحمت الله تعالی علیه گرامی باد.
جان برادر، جانم به فدایت. بی تو سیزده سال، نفس آمد و رفت. این باخته، گرانجان پریشان پشیمان را. مبهوت ز اوضاع شده بودم وقتی که تو رفتی. اینک، به سرخورده شدم، پیر و فرتوت، ز اندوه تو سرشار، هنوز غمزده و پردرد. شرمساری بسیار که به پنهانی، سیزده سال با بغض گلو، چه پر درد، در دل خویش گریستم.
نشد، که نشد، از گریه سبک بار، این دل پردرد هنوز!. آن سیه دست طبیعت، به مشیت ذاتش، که تو را چون گلی شادان ز وجودت، با ریشه، چه پردرد، از زمین زندگیم، کند و ربود. نیمی از روح امیدم را چه بد، با خود برد. افسوس که نشد این خاک به هم ریخته، دل پر درد ز فراقت، هموار هنوز !
یادت هست که چطور، ساقه ای ضعیف بودم، پیچیده بر آن قامت مهرت، ناتوان، نازک، بی رمق و افتاده به پایت، امیدم به وجودت، به نگاهت، عجیب قفل شده بود. سیه روزی من را باش! تند بادی به مشیت حق، به ناگه برخاست، خاک به سرم شد، تکیه گاهم افتاد. امیدها برباد، برگهایم پژمرد، هوشم رفت.
ندانستم، چه بلاییست، چشم تار است و دل پردرد، فریاد زدم. بی تو، بی تو، آن هستی غمگین دیگر، به چه کارم آید یا به چه دردم خواهد خورد؟ روزها طی شد ز تنهائی مالامال، دیوانگی ام مشهود ز رخسار، با دل پردرد و سر گیج رفته، به این شهر و به آن برزن و کوی، به مشهد خوش آب و هوا، گه به “دزدآب” هراسان، بس که من پرسه زدم، به تنهایی، تنها پرسه زدم، و کسم به نیت خیر، یکبار نگفت که آهای مرد قدیم، حدقه چشمانت چرا اینطور؟ تو و تنهایی؟ آنهم که به غربت، ماتم زده و سرگشته به جبران فراق!. بیا بنشین، دمی آرام کن که شب، یار پردردان رسد، شب آمد که بخوابم تا شاید تو بیایی. باز نه، که نشد. شب، همه غربت و تاریکی و غم بود و خیال. آه من بیشتر ز تنهایی، همه شب یاد چهره ی پر مهر تو بود، یادم به تو بود، روح و فکرم با تو، به صدایت، به نهیبت، به مهرت و خنده هایت، به نمازت و دعایت، از تو نشد! من ماندم و درد فراق. من گرفتار اشک و آه و تسلیم هق هق گریههایم شدهام. پس از خیسی بالش، با نوازش سرد، روان بودن و فرود قطرات اشک را بر صورت خسته ز ره، تکیده ز دوران، حس میکنم!. ناخواسته به سراغ آینه ی بزرگ اتاقم رفتم تا رقص و غلتش اشک های فرود آمده را نظاره کنم. صحنه زیبائیست… جان برادر. عزیزترینم و سرورم! بخدا سوگند که : نقش روی تو، در این چشمه امشب، پدیدار هنوز! تو که رفتی، شب و روزم که گذشت! اما، یادت هست، در آن زمان ها، آن روزگار، به امیدی که تو، هستی چه با فخر و غرور میشمردم لحظه ها را. مینشستم منتظر تا بیایی از سفر، همان موقع بارها دلم گه به لرزه گه به شک، ترس از این روزهای تنهایی را برایم خط میکشید. گاه بر پرده ابر، گاه در روزن ماه، دور، تا دورترین جا میرفت، این نگاه خسته من. باز میگشتم به فکر، تنها، اما افسوس! که چشمهایم دوخته است بر در و دیوار هنوز!. بی تو سیزده سال، نفس آمد و رفت. مرغ تنهای دلم، خسته، خون آلود. نمیدانم تا کی، از نفس خواهد افتاد. دل فغان دارد که بگویم، به صراحت میگویم، باور کن که از وقت نبودن تو، پائیز من شروع شد. باور به یقینم که به نشیب آمده عمرم، اینک ز فراز، به تو نزدیک تر شده ام، میدانم. یک دو یا چند روزی دیگر، از همین شاخه ی لرزان حیات، با ذوق و شور دل، رهاشده از غم! پر کشان سوی تو می آیم باز !!! یا رب که چنین کن.
* (دزدآب نام قدیم زاهدان فعلی بوده است)
بی تو نیاسودم (22)
ساعت2 و 20 دقیقه شب است. یعنی از نیمه شب کلی گذشته! هرچه خواستم بخوابم، انگار صدایی به من میگوید چرا خواب، امشب غافلی؟ تو که تمام لحظات زندگیت بیش از 13 سال است به حسرت و افسوس و آه میگذرد. تو باخته مهر عزیزترین یار و سرور و غمگسارت، برادرت هستی! خوابت بی معناست. سر را خواستم به قصد بلند شدن بچرخانم که نشد. بالش نازنین و تنها همراه و راز دارم، از اشک چشمان جوشانم، بدجوری خیس شده، بغض درگلویم و هق هق موزون گریههایم، نظم خانه را بهم زده و تاریکی سالن پذیرایی، این تنها جایگاه خلوت من، خیالم را از مزاحمت احتمالی دیگران راحت کرده است. حال آمادهام آزادانه بغضم راکه اینهمه به گلویم فشار میآورد، رهاکنم تا بترکد و به جای هق هق، فریاد گریه سر دهم. جانم فدایت. خودم حس شیرینی از این گریهها دارم. افتخارند و کلی آرامش. گریستن من به یاد تو خاطراتی دارد به قامت 13 سال فراق. افسوس که نمیتوانم برایت بازگو کنم. به خدا اشک مجالم نمیدهد تا عقده دل آنطور که هست بگشایم. امشب راحت بگویم گل برادرم، ماه زندگیم، به خدا، به قرآن، بدجور داغونتم. باباجان من از فراقت مردم. بی تو به خاک سیاه افتادم. نابود شدم. چرا تنهایم گذاشتی؟ توکه اینطور نبودی! خدا کرد! فقط همین! برایم دعاکن و از خداوند بخواه که پله دوم تقدیرش را برای آمدن من برای رسیدن من به تو عملی کند. جان من فدایت. تو را به مهر بیاد دارم. از خداوند بخواه که آمدنم و رسیدن به پابوسیت مهیا شود. باباجان بس دیر شد و راه چه دور است. من میسوزم و دل از فراقت خون است. قربان یک لحظه نگاه تو. و اما همراه با بغض و اشک و آه، بلند بلند میخوانم :
شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت
نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت
زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت
امید عافیتم بود روزگار نخواست قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت
زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت
چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت
چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت
دل گرفتهی من همچو ابر بارانی گشایشی مگر از گریهی شبانه گرفت
بی تو نیاسودم (23)
افسوس ز این داغ !
مدتی است که دل و دماغ نوشتن ندارم، نه اینکه غافل ز تو شدهام، و یا یادم ز تو برفت، نه هرگز! من که بارها گفتهام، و همه هم خوب میدانند که «بی تو هرگز نیاسودم». چه کنم فراقی دگر آمد به سراغم. با فغان ز ناله برافتادم و در آتش جدایی دگر بار گرفتار شدم. خواهرزادهمان محیالدین، داماد ارشد خانواده شما، ترک ما کرد به اذن الله تبارک و تعالی، ره بسوی حق و برای رسیدن به شما گشود. گرچه به ظاهر روزگار، تنها آمد، ولی نا امید نیستم که خدایش در این سفر یار باد، و اعمال نیکش افزون، کاستیهای احتمالیش بیوزن و قد باد. آری محیالدین پس از یک دوره طولانی و سخت بیماری تقریباً دو ساله، در روز سهشنبه، تاریخ چهارم خرداد سال جاری (1395) تسلیم رضای الهی شد و مرگ را به آغوش گرفت و همه ما را با دلی پرخون و درد فراق، به عزا نشاند و تنها گذاشت. محیالدین آرام پرکشید و به دیار ابدی رفت و ما را تا ابد چون رفتن تو، چشم به در گذاشت. چه بگویم، فریاد ز درد و بغض در گلو، تن خستهام را میلرزاند. جان برادر:
دیگر دلم هوای سرودن نمیکند تنها بهانهی دل ما در گلو شکست
سربسته مانده بغض گره خورده در دلم آن گریههای عقده گشا، در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد ای وای، های های عزا، در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود! خوابم پرید و خاطرهها، در گلو شکست
«بادا»، مباد گشت و «مبادا» به باد رفت «آیا» ز یاد رفت، و «چرا» در گلو شکست
فرصت، گذشت و حرف دلم ناتمام ماند نفرین و آفرین و دعا، در گلو شکست
«انالله و انا الیه راجعون». خدایش مغفرت کناد و با انبیاء و شهدا و صالحین و با السابقون الاولون من المهاجرین و الانصار محشور باد. آمین.
بی تو نیاسودم (24)
«به بهانه شب یلدا»
باز یلدا رسید. شب یلدا، طولانیترین و به قولی سردترین شب سال. شبی که من از آن خاطره خوب ندارم
شبی که به وقت آمدنش به نوعی تب میکنم و نگران میشوم. چه کنم نظم طبیعت این است که شب یلدا باید برسد، بیاید و برود. و اما اکنون، و باز هم آن شبی که برایم همیشه پر از درد و دلتنگی بود دوباره فرا رسید. ای کاش خداوند لطفی میکرد که هرگز این شب فرا نمیرسید!. شبی که در آن خستگی و سختی زندگی را با تمام وجودم احساس کردم. یک شب پر از درد و دلتنگی، آه و اشک و افسوس و فغان. شبی که در آغاز با بغض غریبی شروع میشود اما تمام غصه های دلم، ولوله حسرتم و بغضم را بدجور و به سختی شکستند. و چشمان ته کشیده و خسته ام را باز هم وادار به اشک ریختن کردند. اشکهایی که به یادت سرازیر شدند تمامی نداشتند و قطره قطره چون خون جهیده از ورید بریده بر زمین میریختند.
و اما امشب 30 آذر 1395، 20 ماه ربیع الاول باز هم یلدا آمد. شبی سرد و مهتابی، در حالی که با یاد و خاطره روزها و سالهای با تو بودن از پشت پنجره اطاقم به بیرون و به محوطه افسرده و نیمه جان زندگیم مینگرم. مهتاب ساکت و زیبا نظاره گر چشمهای خیسم شده و گویا متعجب از اوضاع من است و من بی تفاوت و بی اعتنا به او با یاد و خاطرات هر لحظه های با هم بودنمان در خاطرم مرور گذشتهام را می کنم. دلم گرفته زاین اوضاع زندگی و بدجور هم به درد آمده است. جان برادر، عزیزترینم، فدایت شوم. هر قطره از اشکهایم به یاد هر کدام از خاطرههای شیرین با همبودنمان برصورت تکیده و خسته ام خط میکشد تا راه فرودش را باز کند. گناه من نگونبخت چیست؟ میتوانی به من بگویی؟ شاید یک شب تلخ بلند و سرد و پردرد با یک عالمه دلتنگی نصیب چشمهای بی رمق و بی گناه من است. فرا رسید شبی که باز باید به یاد تو تا سحر با بغض پردرد و کشنده اشک بریزم و آه و فریادم را بلند کنم. این بار نیز همراه و همدم غصههای من یاد و خاطرههای شیرین با هم بودنمان خواهد بود و یار و هم زبان من صدای هق هق گریههایم. ای کاش خداوند طریقی را مینمود که تو در این شب در اینجا بودی که ببینی حال و روزم را ببینی که چه میکشم و از فراقت چه به روزگارم آمده است.
برادر رفته من! کاش بودی و میدیدی که تو را بیش جان ناقابلم و دنیا و مافیها دوست دارم. و بدانی که بدون تو هر شب من برایم همان شب یلدای سرد و خشک و بی رمق چشمانم هست. درد من تا رسیدن و ملحق شدن به تو استمرار دارد. به قول بزرگ مرد شعر ایران مرحوم نیما یوشیج :
کاش می شد زندگی تکرار داشت لااقل تکرار را یکبار داشت
ساعتم برعکس می چرخید و من بر تنم گشاد می شد این پیرهن
عمر هستی، خوب و بد، بسیار نیست حیف هرگز قابل تکرار نیست
به خدایت می سپارم سرورم، عزیزتر از جانم، برادرم.
بی تو نیاسودم (25)
صبح آدینه است. اتفاقی از پنجره، خانه قبلیام را نگاه میکنم. میخواهم آمدن باران و خیس شدن زمین را ببینم. اما نه! چشمم به پردههای کشیده شده پنجرههای خانه قبلیام گره میخورد! به پنجره اطاقهای خواب، و مهمتر، به پنجره های اطاق پذیرائیاش گیر میکند، قفل میشود. بدجور قلبم را میلرزاند، بغض را در گلویم ساکن میکند. با بغض پردردی که نفسم به مشکل میافتد به یاد تو میافتم که چرا من این گوشهام و خاطرات ماندگار تو در آن گوشه صدای تو. صدایت، و گاه نهیبت را، بخدا در گوشم دارم. همین حالاست که صدایم میزنی، حمید! صبحانه چی شد؟ چشمانم به پنجرههای اطاق پذیرایی خانه قبلیام گیرگرده، ساکتم و ساکن. خشک زده و خشک شده، با نوازش بادکی سرد و پرسوز از لای پنجره بخود میآیم که نه! آن خانه را 8 سال پیش با این خانه معاوضه کردم و دیگر تو آنجا نیستی و من هم آواره خاطرات تو. پاهایم با درک این حقیقت سست شده و بر روی کهنه مبل خانهام لم میدهم که تا بارش اشکم به راحتی جاری شود. برایم زیباست تا به یاد تو بسیار بگریم و تنهاییهایم را با مرور خاطرات تو پر کنم.
جان برادر! با لحظه لحظه خاطراتت زندگی میکنم. دعایم کن تا به پابوست برسم. برادرم دوستت دارم.
بی تو نیاسودم (26)
«به بهانه چهاردهمین سالروز رحلت جانگداز برادر بزرگوارم مرحوم حضرت مولانا قمرالدین رحمت الله تعالی علیه»
وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ ﴿۱۵۵﴾ الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ ﴿۱۵۶﴾
12 آبان ماه 1382 تا 12 آبان ماه 1396، چهارده سال گذشت!
14 سال درد فراق کشیدن، 14 سال چشم به در بودن و حسرت خوردن و اشک ریختن بی تو، 14 سال غربت را تجربه کردن، کار هر روز که چه عرض کنم هر لحظه من است.
روزی 14 بار مردن و 14 بار زنده شدن . امروز از اولین لحظات صبح تمام یاد و فکرم با توست. کنجی نشسته و گویا بیرمق شدهام. چشمم به نقطه امیدهای برباد رفته خیره است، گذشته ها را مرور میکنم. گذشتههایی که جزء لاینفک زندگی من شدهاند. گذشتههایی که امروز یعنی سالروز رفتن تو، به نوعی هم پایان است برای زندگی تو و هم آغازی پردرد و غم و اندوه البته برای من. نیک بدان، چه زیبا تو را میبینم که در روز 12 شهریور 1382، روزی که آنهم با کلی اصرار و التماس من به خواستهام گوش دادی و پذیرفتی که برای ادامه معالجه به تهران سفر کنی. وقتی که وارد سالن فرودگاه مهرآباد شدم تا از تو استقبال کنم، تو را از دور دیدم که بسیار خستهای و گرفته. دلم کلی گرفت و به درد آمد. شتابان به سویت گام برداشتم و با تقدیم سلام، دست حیات بخش و پرمهرت را به دستان مشتاقم گرفتم و با تعظیم کامل، لبان پرعطشم را به دستان مبارکت سپردم که دلم با بوسیدن دستان مبارکت آرام گیرد.
هر زمان که این لحظه زیبا را مرور میکنم حالم دگرگون میشود. دلم پردرد میشود و خدا وکیل نفسم به مشکل میخورد و اشتیاق بیشتر به بوسیدن دست و پایت مرا آرام میکند. روزگار سخت و پردردی را میگذرانم. واقعاً راست میگفت آن عزیزی که در حالت عصبانیت و غیرعادی در مشهد و در خانه خودم سرم داد کشید که تو و برادرت با هم دل میدادید و قلوه میگرفتید! حالا میفهمم که ایشان چه جالب و زیبا راست میگفت. من در دریای مهر تو و باعظمت بودنت مانند کسی بودم که در گود زورخانه افتاده بودم و با لحظات شیرین با تو و در خدمت تو بودن سیرگذر عمر داشتم و نمیدانستم که در چه نعمتی از الطاف الهیام. لیکن آن عزیز که از بیرون گود، ما را نظاره میکرد، به راستی او بهتر میدیده و میدانسته که تمام من به یک بودن تو وابسته است که در آنروز و در غربت و نهایت عصبانیت و بیاراده فریاد می زد «تو و برادرت دل می دادید و قلوه میگرفتید». و من در چنین روزگاری بدون تو شدم و در پیچ و خم تاریک و ترسناک این دوران شوم گیر افتادم و توان رهایی ندارم و به حقیقت اوضاع موجود، دارم دق میکنم. تحمل ندارم. دیگر خسته شدم و دارم کم می آورم. دلم برای دیدنت و در کنار بودنت تنگ شده و دیگه تحمل و نای ادامه زندگی ندارم. همهاش به فکر توأم. همهاش بی قرارم. به والله گاهی چنان بغض میکنم که نفسم به سختی دم و بازدم زنده ماندن را سر میکند. دیگه اشکی برایم نمانده که بخواهم برای روزگار پردرد و مصیبتم و یا برای تو نبودن تو گریه کنم. فدای تو! چشمانم خسته و به درماندهام. دلم برای یک لحظه دیدنت پرپر میزند. تو رفتی و هنوز خیالت با من است.
من مانده ام که بدون تو کجا بروم، باز با صدای نهیب و حمید گفتنت، چطور جواب دهم، جان بله من اینجایم را تو مگر میشنوی؟! نمیدانم، ماندهام، فکرم یارم نیست. کنار چه کسی بنشینم؟ در چشمان چه کسی خیره شوم تا خودم را در چشمان او ببینم؟
جان برادر، بوی زندگیبخش پدر! تو که نیستی به چه کسی بگویم چشمانت را نبند تا خودم را در چشمان زیبای تو ببینم. به چه کسی بگویم امروز چه بلایی از فراق تو به سرم آمده تا بجای مسخره کردن و خندیدن به من، یک کم دلداری و امیدم دهد. به من بگوید بغضت خوب است، اشکت زیباست و فریاد و ضجه فراقت عالی. بگو، بگو که من میشنوم. تا من جرأت ابراز بروز درد دل کنم. برایش از سوز دل بخوانم، همانطور که شاعر چه زیبا میگوید :
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟ کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنای من نه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج رها… رها… رها… من
ز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیک به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟ که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟
ستارهها نهفتم، در آسمان ابری دلم گرفتهای دوست، هوای گریه با من
من فدای تو جان برادر! ـ 12/8/1396 تهران
بی تو نیاسودم (27)
12 آبان 1382 ـ 12 آبان 1397
15 سال از فراقت گذشت.
دلم بسیار گرفته و پردرد است. در نبودنت واقعاً دنیا چهرهای دیگر دارد. چهره ناباورانه مخدوش و هر لحظه به رنگی. گذر زمان سخت و غیر قابل تحمل شده، کنایهها، ایما و اشارههای اطرافیان من و تو. این روزها جالب است آنها میخواهند من از تو ننویسم، زیرا که نوشتههای من برای تو، آنان را آزار میدهد.
روزی یکی از نزدیکان من و تو به من میگفت روزگاری تو و برادرت دل میدادید و قلوه میگرفتید. تو با این هر روز نوشتنهایت هنوز تو در فکر آن روزهایی. تازه فهمیدم که این نوشتنهای من چقدر روح و روان آنها را میآزارد. آنها فکر میکنند که نوشتنهای من برای تو، به نوعی بیان نامهربانیهای آنان است که درنبودنت چه به روزگارم آوردند. بیان اندوه درون دلم و نقش درد فراق از نوک قلمم بر آنها ناگوار میآید و این نوشتنها را نمیپسندند. آنها باور ندارند که من درد و حرف دلم را نقش بر روی صفحات گذرعمرم نقاشی میکنم.
از قدیم گفتهاند از کوزه همان تراود که در اوست. در کوزه زندگی من جزو خاطرات رنگارنگ با تو بودن، از محضرت فیض بردن، از مهرت خیرگرفتن و از بزرگواریهایت ره پاک و نیک گرفتن نداشتهام. روزگاران در کنار هم و با هم بودیم، با هم خندیدیم و شاد بودیم، با هم گریستیم و حسرت خوردیم. پس تراوش دلم، بیان مهر و برادری و محبت توست. حال که چنین است فریاد میزنم که نوشتن گذشتههایم با تو اندوه و افسوس حسرت که نیست بلکه حرف دل و درد دل من است. همه بدانند که میگویم. فقط اینجا در این نوشتهها که برای توست. آرامش من است و تمام دلخوشیهای من یاد توست.
12/8/1397 تهران
بی تو نیاسودم (28)
اگر سردی اشکها نميبود، داغ سينهها سرزمين وداع را ميسوزاند. کسی را که خيلي دوست داریم هميشه زود از دستش ميدهیم. پيش از آن که خوب نگاهش کنیم، مثل پرندهاي زيبا بال ميگيرد. بیاراده پرواز میکند و جدا میشود. هنوز بعضي از حرف هايت را به او نگفتهای و هنوز همه لبخندهای خود را به او نشان ندادهای که بیصبرانه میرود. هميشه روزگار اينگونه بوده است. کسي را که از ديدنش سير نشدهایم، زود از دنيای ما ميرود . امشب تمام گذشتهام را بی تو ورق زدم. پر از لحظههای سياه، پر از لحظههاي داغ و پر از التهاب، بي قراری، دلتنگي، خاموشي، سکوت، اشک و سوختن چيزی دگر نيافتم. دلم به درد ميآيد وقتي که سرنوشت را به نظاره مينشينم. کاش ميشد سرنوشت را با آن روزهاي شيرين عجين کرد و یا محکم برای مدتی بیشتر میخ کرد. نفرين به این بودن وقتی که با درد و حسرت همراه است. من از قصه زندگيم نميترسم. من از بي تو بودن و به ياد تو زيستن و تنها از خاطرات گذشته تغذيهکردن ميترسم و در این بحران ترس بدجوری گرفتار شدم. خاطرات زندگيم در اوج جواني که گذشت و یا حال که دوران کهولت است، بين شبها و روزهایی است که بايد بهترين سالهاي زندگيم باشد، چنان به هم گره خورده است که یقین دارم منجر به نابودی همه جانبهام ميشود. اي کاش همان زمان که تو بودی ميتوانستم از دستت فرار کنم.
جان برادر، عزیز زندگیم! به چه زباني به تو بگویم و چگونه فریاد بکشم که بیتو به خدا سوگند که سخت و بد گذراندم این روزگار لعنتی را. ناباورانه در اوج تنهایی، تنهایم گذاشتی. از لحظه رفتنت، دلم هوس سفر به سویت را کرده است که از بخت بد من، این سفر در دل خستهام جاخوش کرده و همیشه مرا به انجام عنقریبش بازی میدهد. دلم ميخواهد تمام بغضهايم را جمع کنم و با تمام وجود و تمام اشکهايم بگويم :
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر این مهر بر که بندم و آن دل کجا برم
روانت شاد باد.
بی تو نیاسودم (29)
جان برادر، من به فدایت. سفرکرده عزیزم، دلم برایت بسیار تنگ است. از لحظه رفتنت تا امروز، بین من و تو فاصله بسیار شده است. گویا این اوضاع بیشتر شدن فاصله ادامه دارد.
تو رفتی و من با درد فراق تو گرفتار
وز بخت بد هنوز هستم و چارهای هم نیست
تا تقدیرم چه مقدرکند، ولی تکلیف من با این همه درد فراق چه میشود؟
تو میدانی که بدون تو روزگار بر من چگونه رفت!
برته مانده روزگار، بی روزگارم
چگونه خواهدگذشت؟ من که خسته شدهام، بریدهام، بی طاقت و بیقرار شدهام
راحت بگویم بعد از تو جان برادر! من سرگردان و آواره روزگار شدم
می نویسم برایت امشب تا با نوشتن شاید قدری دردم تسکین یابد
امشب به یاد تو داغونم و با مرور خاطراتت چشمانم را مانند هر شب و هر روز و هر لحظه بی تو، طوفان بارانی میبرد که نگو و نپرس
باران اشکی که برای توست و من به این باران اشک عادت کردهام و دوستش دارم
چون بعد از رفتنت کارم همین است
اما تو نیستی تا ببینی در این باران طوفانی در دلم چه غوغایی به پاست
کاش بودی و میدیدی که روزگارم بدون تو چگونه است
شک ندارم که با من همراهی میکردی و دلت به حال زارم میسوخت
امشب هم مانند شبهای گذشته برمن پس از کلی اشک ریختن و حسرت خوردن از درد فراقت، سر بر بالین تنهایی و غربت بی تو میگذارم و از خداوند بزرگ برایت آمرزش و جایگاه جنات النعیم آرزو میکنم.
جان برادر! باورم به یقین است که رفتنت زود بود. من به قربانت، حمیدالدین.
10/1/1400 ـ تهران
بی تو نیاسودم (30)
«فراق تو و درد دل من»
دقت کردید و باورتان میشود که فراق سخت و سنگین است. گاه تحملش در توان هرکس نیست. نمیخواستم باز هم از فراق بنویسم، پرسوز و دردناک از نبودنت باز حرفی بزنم، چرا که اینگونه نوشتن و گفتن و نشان دادن، خیلیها را به اشتباه و چه بسا، گاه به واکنش سوق میدهد! البته نه واکنش مثبت، و نهایتاً شرکت در سوزدل من، بلکه به واکنش منفی و عجیب و دور از تصور، در کوره جهل یا حسادت و عناد میکشاند و بدجوری هم میسوزاند، که کمترین اثراتش اعتراض توأم با اهانت است. تجربه دریافت این نوع واکنش را زیاد در نوشتههایم دیده و دریافت کردهام! ولی چه کنم که دل تسلیم این یاوهگوییها نشده و بدون توجه به حاشیهها، همچنان با سوز درون مینویسم :
جان برادر، نور دو چشمم! بیا و ببین که هوای نبودنت بخدا چقدر سخت و سنگین و کمرشکن شده است. خیلی میخواهم صبوری کنم، بغضهایم را میخورم که درد فراق، ز گریه نشانی نداشته باشد! همه میدانند که با گریه، غمها و تلاطم درون به نوعی به آرامش میرسد! مقاومت میکنم، چرا که دوست دارم تمام نبودنت را سختی و درد بکشم تا فرق بین بودن و نبودنت برایم نمایانتر گردد! ولی این را یادم نرود، این روزها که فاصله رفتنت هر لحظه بیشتر میشود، نفس کشیدن من نیز مشکلتر میشود. نمیدانم آخر کارم در این راه به کجا خواهد رسید، باور کن نمیدانم. خدایمان به من رحم کند. * حسبی الله و نعم الوکیل *.
بی تو نیاسودم (31)
«تلنگر فراق»
بگذر زمن و روزگار من،
بربند به مهر و لطف، دست بر دعای من،
علاج فراق عزیزان نه درس و مشق است،
بل یاد آن مهم است و این است ندای من،
با اشک چقدر آشنائید؟!
آه برآمده زسوز دل را چقدر تجربه کرده اید؟! گرچه هر دوی این رخداد از بدیهیات زندگی آدمیان اند،
ولی خدا کناد که روزگارتان خالی ز این دو بلا باد.
هیچ میدانید که آمدن اشک فراق،
بی اختیار است و مقدمه اش بغض پردرد و نفس گیر در گلوست!
وقتی که به عزیزت فکر میکنی،
به یادش میافتی،
خاطراتش را مرور میکنی، بی اختیار او را در کنارت و یا روبرویت حس میکنی،
ناخود آگاه در او محو میشوی و کاری از تو برنمیآید
و اما، من درد کشیده سالیان ز فراق جان برادر،
به کنج افتاده و با خود کلنجار میروم،
اشعار مختلف و سوزهای گوناگون را زمزمه و مرور میکنم،
و این اشعار را با سوز و حسرت دل میخوانم،
«خداکند که یکبار دیگرت بینم، چو دیده بازکنم در برابرت بینم
چو صید مرده پس ازمرگ دیدهام باز است، بدان امید که یکبار دیگرت بینم»
در این حال و اوضاع بدجور داغونم، با مقدمه بغض در گلو اشکم جاری است،
با بیشتر به یادش بودن، قطرات اشک چه آرام و آرام بخش برگونه هایم روان شده،
و این قطرات غلتان سرد، صورت خسته و تکیدهام را نوازش میدهند،
و با رسیدن اولین قطره اشک به لبانم، احساس مزهای حیات بخش و پرآرامش چه زیبا دست میدهد،
که آن را تجربه زجر دیدگان فراق عزیزان فقط خود میدانند.
خدایتان زاین تجربه هر روز و ساعت من، دور کناد و نصیب تان شادی و خنده باد.
بی تو نیاسودم (32)
«یلداى بدون تو»
به رسم طبیعت و گذر روزگار، امشب شب یلداست. آخرین شبی که پائیز پشت سر مىگذارد و اولین شبی که زمستان از راه مىرسد. به ظاهر شبی سرد و طولانی، شبی شادیآفرین و خاطرهساز، از این نظر که خانوادهها در این شب دور هم هستند، میگویند و میخندند، میخوانند و به قول عامیانه سرمست از محبت هستند و به روزگار بشکن میزنند! و دیر میخوابند. من، بیشتر این خصوصیات را قبول و باور ندارم و بقول عامیانه، به کتم نمیرود! چرا ؟ خوب نمیرود، مگر زور است! و حال اینجاست که عرض میکنم. شب بودنش را قبول دارم و سرد بودن این شب را نیز بدون توجیه میپذیرم! چون من بعد از تو همیشه و در تمام لحظاتم، در شب گیر کرده ام، و این شب که معمولاً ظلمانی هم هست برایم ماندگار است. البته تا حالا که خودم ماندهام از سردی این شب هرگز در نیامده ام و روزگارم بی تو بیش از این شب، سرد است! و سردیش برایم عادت شده است. یادم آمد! زمانی خیلی دور، آن زمان که اواخر دبستان و اوایل دبیرستان بودم، رادیوی ترانزیستوری کوچکی داشتم که جلد قهوه ای رنگ خیلی خوشگلی داشت. شبها به وقت خواب، دزدکی و دور از چشم اطرافیان آنرا توی لحافم میبردم و برنامه آهنگهای درخواستی فارسی رادیوی دهلی را گوش میکردم. امکانات آن زمان برای پخش آهنگها وترانهها، ولو در مراکز رادیویی دولتها، فقط گرامافون بود که مردم عادی هم داشتند و استفاده میکردند. بر روی گرامافون صفحهای که تقریباً شبیه سی دی امروزی بود، و البته قدری متفاوت در شکل و اندازه، قرار میگرفت و بوسیله سوزنی که در موقع حرکت و چرخش صفحه بر روی خطوط آن طی طریق میکرد صدای آهنگ یا ترانه پخش میشد. دقیقاً یادم هست در یکی از شب ها، متصدی این برنامه طبق قرائن و عملکرد او، آدم بیحوصلهای بود. چرا که وقتی اعلام کرد آهنگ فلان را با صدای فلان، برای شما شنوندگان عزیز پخش میکنم، صفحه را روی گرامافون گذاشت و سوزن را اول صفحه قرار داد، و آنرا به حال خود رها کرد و رفت! با صدای خش خشی که از رادیو پخش میشد، معلوم بود که صفحه را روی گرامافون قرار داده و سوزن را اول صفحه نشانده، ولی سوزن یارای رفتن به جلو را ندارد و در همان جای اول گیر کرده است!!! حدود نیم ساعت فقط از رادیوی فارسی دهلی خش خش پخش می شد!!! ناز دلم، عزیز جان برادر: باور کنید که حال امروز من دقیقاً همین شده است! در این شب ظلمت و شبهای رفته بر من، سوزن روزگارم بر صفحه گرامافون حیاتم بدجور گیر کرده و علیرغم تقلای فراوان، یارای حرکت و جلو رفتن را برای خواندن خوب آهنگ شیرین زندگی، به خدا ندارد! خش خش سوزن روزگار زندگیم، بدون تو آزارم میدهد. شبهای زندگیم بی تو سیاه، و روزگارم بدجور سرد است. و من، چون تو نیستی، به این تاریکی و سرما، به اجبار روزگار، عادت کرده ام. این شب را با هویت تاریک و سردش، به رفتن پائیز و به آمدن زمستانش! به چاقو زدن هندوانه اش و قاچ کردن پرتقال و سیب و صدای شکستن آجیلش میشناسم! من، بی تو ماندهام و بدجور هم ماندهام! گاهی که به وصیت نامهات سری میزنم، و امضاءهای جور واجور و زیبا را در ذیلش نگاه میکنم نوشته خودم را در زیر همه امضاءها میبینم و باور کن در یک لحظه صدایت در گوشم زنده میشود! که با خنده معنا دار از من می خواستی که وصیتنامه ات را امضاء کنم و چون جرأت امضاء نداشتم، سر به سرم میگذاشتی، که من توقعم بالاست! و قبول ندارم و یا نمی توانم قبول کنم که تو خواهی رفت. درست است، من قبول نداشتم و هنوز هم باور ندارم و چشم به راهم که بیایی، گرچه تو نخواهی آمد! اقلاً رخصت به من برسد تا من بیایم! شاید در آنجا به مرادم برسم، و بر پای تو بوسه زنم و تو سفارشم کنی، و انتظارم به قرار رسد و آرام گیرم. مطمئن هستم که آنوقت و آن لحظه، شب یلدای تاریک و طولانی و سرد من، بهار خواهد شد.
بی تونیاسودم (33) حس تنهایی
حس تنهایی من بعد رفتن تو آغاز شد
پایان نداشت که بماند، ادامه دار شد
یادت نیست که به تو گفته بودم اگرروزی تو بروی
جای گلبرگ شقایق روی طاقچه اتاقم خالی خواهدشدراستی، حالا که نیستی چی بخوانم از ترانههای حساس دل ،
بقول مهدی اخوان ثالث که چه زیبا میگوید،
* همين از غم نه تنها چشـم خون پـالاي من گريد که همچون نخل باران خورده، سر تا پاي من گريد
نه چون شمعم که شب گريد، ولي آرام گيرد روز که چشمم شب به روز و روز بر شبهاي من گريد
دو چشمم خشک شد امروز، از بس گريه بر ديروز دگر امشـب کدامين چشـم بر فـرداي من گريد؟
مگر ابـر بهـار امشـب غمـي چـون من به دل دارد که مي خواهد بدين سان تا سحر همپاي من گريد؟
اجل خندان رسـيد و اشکريزان رفت و بخشودم فغـان کاين دزد هم بر پـوچي کالاي من گريد!
گريبـان مي درد با برق ابر و گريد از حسرت که نتـواند به قـدر دامـن دريـاي من گرید !
«اميد» اين غم مگر «مشفق» دهد تسکين که ميبيند هميـن از غم نه تنها چشـم خون پـالاي من گريد،
þ بی تونیاسودم (34)
جان برادر ،
چه کنم؟ روزگارم چنین است، بقول عامیانه خدا این سرنوست را برایم چنین نوشت که باز هم عطر گلهای تنهایی به مشامم برسد و همواره میرسد و چه بدجوری هم قاصدکهای سپید از من دور شدند و فراری. بدون تو، اکنون من میمانده ام وکلی دلتنگی. آنها بیمحابا از آینده و سختی مسیر به سرزمینی کوچ کردند که گلهای باغش بوی تنهایی ندهند. پس من ماندم و درد تنهایی! ناجوانمردانه دلواپسی در وجودم رخنه کرده و در دلم محبوس شده و جا خوش کرده، اصلاً بگو ببینم دلواپسی را میدانی چه هست و از کجا میآید و چطور شروع میشود و اثراتش چیست؟ توکه نیستی حال وروز امروزم را ببینی ،خیلی دلم میخواهد که بگویی بله، میدانم. ولی نه، خدا کند که ندانی چون به دردت نمیخورد. من میدانم، بله من میدانم که دلواپسی حس غریبی است که قلب پر درد را پژمرده میکند و صاحب قلب را به سختی زمینگیر و به فلاکت میاندازد. همیشه میخواهم و دوست دارم با سایه تنهایی در خیابان قلبم قدم بزنم و پیاده رو خیالم را با اشک چشمانم خیس کنم و از لابه لای احساس قلبم تو را بخوانم و بگویم : دلواپسم. دلواپس تو … و باور کن از این گفتن چه لذت میبرم. این لذت را در غرق شدن اشکهایم چند برابر حس میکنم و بیشترش را هم میخواهم که باشد و ماندگار شود! توقعاتم بیجاست، خود بر این باورم و به یقین رسیدم که بیجاست. ولی این بیجا بودن مرا مانع از خواستم نمیتواند بکند پس تسلیم موقعیت خود و تو نیستم و دلواپسم. و جالبتر اینکه برای دیدنت که بیایی و ضرب آهنگ دلم را آرامتر کنی و با یک نگاه شمع وجودم را روشن کنی. بیایی و با یک تبسم، امید خفته در قلبم را بیدار سازی و سیاهی زندگیام را با سپیدی قدمهایت روشن کنی. باور کن در دیدار آینه هم خیال تو، از سیاهی چشمانم سوسو میزنند. باز هم امیدوارم به خاطر اشکهای زلالی که به دور از کینه، مهمان گونههایم شده مرا دریابی…
با این حس غریبانه دلم که تا اوج، تا بینهایت دلواپس توست، دلواپس تو… ولی گویا انتظارم بیجاست. تو هرگز فراموشکار نبودی، یادم است برای اندک سخنی و کوچک برنامه و کاری، مشورتی بلند را میخواستی. و خودت میگفتی که حاج حمید! این خواستنم بدجوری اوقات بعضی را تلخ میکند و من بدون تو نمیتوانم کاری بکنم که فردایش را به چگونگی نمیدانم. جالب است که در میان بحث، همواره به تو میگفتم سرورم! تو بزرگ و لایق و مهمی، از من کوچک، بزرگ طلب میکنی؟! پاسخت خنده بود و روی گشاده! راستی از روی گشاده گفتم.! باور کن همواره به خلوت که با یاد تو خاطرات با تو بودن را مرور میکنم یادم هست که تعدادی شکایت از ظاهر جدی تو داشتند و دائم میگفتند با ما جدیست، آنطور که خندیدن را نیاموخته و بلد نیست و تو تمام گفتههایت با من با خنده و گشادهرویی بود که همین ماجرا برای بعضیها به چنان حسدی کشیده شد که بیان وصفش امروز خالی از اشکال و عواقب بخواهد بود! و حال که تو نیستی حسد گذشته بدجوری به کینه تبدیل شده و اینروزها من گرفتار تاوان آنم.! از کینه چیزی گفتم و تو گرچه نشنیدی، ولی به قیامت بدان که مفصل خواهم گفت. این را نگفتم که تا حال، چندین شماره ازوبلاگ خاطراتم را با عنوان «بی تو نیاسودم» برای تسلی دلم نوشتم. که با این نوشتهها گرچه داغ فراقت تازهتر میشود ولی قدری آرام میگیرم. گاه گاهی شدت دلواپسیام به جایی میرسد که بغض میکنم و بیرون اطاقم میروم و چشمانم را بدنبالت به سوی آسمان خیره میکنم تا شاید…..!
برایم قشنگ است که هر وقت هم که به ماه خیره میشوم و با تمام وجود مینگرم، سراپا تو را میبینم و به یاد گذشته میافتم و به یاد پدر.! یاد آنوقتها که پدر بارها میگفت تو قمرالدینی، ماه شب چهارده دین تویی! و چقدر پدر نیک میدانست که تو چه خواهی شد. هنوز روشنائیت بر تارک بلوچستان وخصوصاً ایرانشهر همچنان میدرخشد و باور کن تا وجدان بیداری باشد این درخشیدن زیبا را خواهد دید. من دلتنگتم و به شدت دلواپس فراقت. خدایت بیامرزاد ، وجایگاهت جنات النعیم باد، آمین…
بی تو نیاسودم (35)
عزیز ترینم،
جان من، جان برادر،
مرا اینگونه باور کن : مرا گر یاد می آری هنوز هم کوچکم دیوانه وار دنبال تو، سرگشته دوران ز هجرت ره بجایی نمیبردم، نخواهم برد. ترا من باینکه برتری، عالم تری، صادق تری در میدان دل افزون تری باور کنم. بیخبر چون رهگذر دستم رها کردی چو طفل شیر بر لب بدامانت بخوابی سخت افتادم، چنان خوابی که بیخود، از همه جا از همه کس، بی اعتنا من رام افتادم. ولی توکار خود کردی ناز من با یک تلنگر ره جدا کردی، تو رفتی؟! نیاندیشی که بی تو لحظه هایم، روزگارم چگونه در این ظلمت دوران کینه و نیرنگ خواهد بود. چرا دستم گرفته ناز من میکردی و باورم دادی که تا که من باشم تو هستی! سالها بعد از رفتنت هیچ میدانی چگونه روزگارم به ظلمت تار و درهم ریخته است؟ گله و شکوه، نه هرگز. ولی درد دل است سوز من بعد از رفتنت، گه به فریاد میزنم وجودم، درد من. کمی خسته کمی تنها، کمی از یاد رفته، کمی مغرور. کمی بی کَس، کمی گستاخ، کمی سر خوش، کمی…..
کمی باور کردنم سخته ! که تو سالها از من جدا گشتی! کی شود من با نهیبت بشنوم نام خود.حمید …حمید باز من گویم بجانم در کنارت نیک آماده فدایت من حمیدم….
افسوس بر تو ای روزگار غدار…
þ بی تو نیاسودم (36)
باورکن بارها میخواستم بگویم ولی ابهت تو مانع بود، زبانم با دیدنت بند میآمد. و هرگاه کنارت بودم چه درخانه، چه در فرودگاه که به استقبالت میآمدم و چه در جاهای دیگر خیلی دلم میخواست که کنارت بیایم و یواشکی بگویم ببین برادر بزرگوار و عزیز دل! من تا به حال به تو نگفتم ولی حالا میخواهم بگویم به خدا بی تو میمیرم. میخواهم بگویم تو دنیای منی. تو علاوه بر برادری مرا از کودکی و مخصوصاً بعد از رحلت پدر کنار خود گرفتی و محبت کردی پس حکم پدری هم بر من داری. میخواهم بگویم با تو بودن چه لذتی دارد. همهاش امید است و افتخار. میخواهم بگویم دوست دارم فقط به خاطر خودت!!
میخواهم بگویم تو هویت منی. هرکس از من میپرسد که اسمت چیست، ناخودآگاه زبانم بحرکت در میآید برادر مولانا قمرالدین رحمت الله علیه. میخواهم بگویم هر وقت اراده کنی برایت میمیرم! جانم را فدایت میکنم. میخواهم بگویم که میخواهم دل مشتاقم را فرش زیر پایت کنم. میخواهم بگویم اگر یک روز نبینمت چقدر دلم برایت تنگ میشود!! باور کن مانند بچهها گاهی به خلوت میروم و برای نبودنت اشک میریزم. میخواهم بگویم نبودنت برام پایان زندگی است!!
میخواهم بگویم به بلندی قله اورست و پهناوری اقیانوس اطلس دوستت دارم و به تو افتخار میکنم. میخواهم بگویم یه گوشه چشمانت، لبخندهای زیبایت و صدای دلنشینت را به همه دنیا نمیدهم. میخواهم بگویم هیچ وقت طاقت هجر تو را ندارم. میخواهم بگویم مثل خرابههای بم اگر نباشی به خدا خرابتم. میخواهم بگویم هر جور که باشی دوستت دارم!! میخواهم بگویم یک لحظه غم تو را به هزاران شادی دیگران نمیدهم!! میخواهم بگویم اگر حتی من را هم دوست نداشته باشی، من دوستت دارم. میخواهم بگویم مثل نفسی برایم، اگر نباشی من هم نیستم. میخواهم بگویم هر شب با خیالت میخوابم!! و محال است که از هفت شب هفته، 5 شب خوابت را نبینم. میخواهم بگویم جایگاه همیشگی تو قلب من است!! میخواهم بگویم حاضرم قشنگترین لحظههایم را با جان و دل با سختترین دقایقت عوض کنم. میخواهم بگویم لحظهای که تو را میبینم بهترین لحظه زندگیم است!! میبینی که وقتی به دیدنت میآیم چگونه سراسیمه و نفسزنان پیشت حاضر میشوم. میخواهم بگویم اگر گناه نبود و اجازه خدای متعال بود، در حد پرستش دوست دارم!. ولی افسوس آرزوهایم بر باد رفت و تو رفتی و من ماندم و یک دنیا خاطره، که مرور هر بار این خاطرهها برایم نمایش رخصت از این دنیاست. منتظرم باش و سفارشم کن تا زودتر به تو ملحق شوم. به خدا بی تو دق کردم. باور کن بی تو برای لحظهای هم نیاسودم…
بی تو نیاسودم (37)
چندی است ز روزگاران بدجوری دلگیرم. و بنای نوشتن هم واقعاً از من گرفته شده است. به موهبت اوضاع فعلی نوشتن بی نوشتن!. هر چه هست باید در دل بماند و بپوسد و خود بخود نابود شود! قبلاً در نوشتههایم گفته بودم که تا خودسانسوری هست نوشتن بی معناست. و گر نه در این اوضاع نامقبول که براستی هر دم از باغش بری میرسد،گفتهها فراوان است و قلم هم بیقرار. ولی چه کنم که خداییش حوصله آب خنک خوردن ندارم! چون دندانهایم آماده برای آب خنک نیست! .پس بهتر آنکه سکوت اختیار کنم و به همین نوشتههایم که فقط سوز دل من است بسنده کنم.! مواظب باشم که سوزش زیاد نشود که بحق، دامان کسی را بگیرد که او نسوخته، من جزغاله شوم. پس هنر آنست که باز بخود و سوز خود و درد خودم برسم. بله. و اما جان برادر! بهتر آنست باز به سراغ تو بیایم و روی سخنم با تو باشد: من بارها گفتم، به فریاد و فغان گفتم که من باز هم بیقرار ز فراق توأم. واقعاً احساس که نه، باورم این است که بدجور سکوت خویش را گم کردهام!
لاجرم با آن همه ایراد حسد ورزان در نوشتن با تو، چه آسان ره به میدان دل خسته سپردم که شاید من هم در این ره گم شدم. نمیدانم! شاید!
من، که خود با رفتن تو، نوشتن را طریق سخره با روزگاران میگرفتم، راستی چگونه بی محابا قلم بر افسانه پرداختم و اینگونه افسانه و نقل مجالس درون خانه مردم شدم!
چندی است دوستم با کنایه با هزاران شوخ طبعی بدنبال سکوت من به راه افتاده است. دلم درد دارد، میخواهم دست بر بناگوش گذارم و فریادت زنم ای ماه من! جان برادر! ببین که چگونهام امروز!!!
یادت هست روزگاران را که ساز جانم از تو پر آوازه بود، آنچنان مهرت فراوان که بی محابا با کمی سردرد تا به آغوش تو، فاصلهام نبود، بقول معروف چون شراب کهنه، شعرم تازه بود.
وقتی شماره 5 این مسلسل سوزهای دلم را مینوشتم آقایی که جز حسد و بدی از او متصور نبوده است با من تماس گرفت و بدجور با کنایه و پوزخند و بیشرمی چه راحت میگفت که اینها چیست که مینویسی!؟ و چرا و چه سود! آه از اعماق دلم برآمد که ای وای بر این جهل! اول چه بگویم؟ به روال عامیانه به تو چه!!! و بعد تو به راه خود برو و من بدنبال دلم. نمیدانم چگونه باید به کله سخت مغرور او فرو کنم که بداند کیستم و یار کیست و دردم چیست؟ فراق برادر سختترین عذاب و جبران ناپذیرترین شکست است. و بناچار دردم تازه میشود که انگار همین امشب است که سفرت را آغاز کردی و یا به خانه جدیدت نقل مکان کردی. من میدانم که چه از دست دادم، کجا بودم و حال کجایم.
آری ناز برادرم! چه گویم در پناهت برگ و بار من شکفت.در فراقت جاروی غم وجودم را برفت.
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از عطر بوی تو
گم شدم در این هیاهو، گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را میداشتم
زندگی پر بود از فریاد من
یادت باشد تنهایم گذاشتی. تو رفتی و من همچنان به دنبال تو…
بی تو نیاسودم شماره (38)
نمیدانم جان برادر، که چطور اندرونی های دلم را فریاد بزنم،
نیست مرا همدل دراین دوران،
فغان ازدل ،
فغان ازدل
آدمی پر یاد باد،
یادش بخیرباد،
چه گویم من،
تونیستی تاببینی حال من ،
بدگرفتارم میان اینهمه آدم،
بظاهر آدم اند،!
اماخودندانندآدمیت را،
من ماندهام و کلی اگر و اما،
مبهوت زاین دوران،
در میان خلق سرگردان، خلقی بنام اشرف مخلوق که نامش آدم است!
بیشترش هم آشنا و هم برایم مهربان دوست است،
اما من دچار غربتم، دلم با هر کسی جور شد، بلای جان من گردید.
من زاین آدم هفت خط، بجز درد و بلای نامرادی،
گرم مهری را ولو اندک ،
هرگز ندیدم.
نگاهم بر فلک از حیرت اوضاع، بدان خسته است،
مضاعف خستگی آرام جانم را،
به درد مزمن اندوه کشانده،
زاین اوضاع درمانده بریدم من زخود،
وز همه مخلوق این عالم،
برو تو، آدم،
دیدنت سخت است،
چه نیک این است که نامت را ندانم من،
که بانام هر آدم، تنم لرزد،
چشم گرید،
دلم پردرد میپیچد.
هزاران حیف از این نام است، که آدم گفته باشندش
برو تو،
که با رفتن تو، چه راحت خواب خواهم رفت.
برو تو ،
بروتو…
بی تو نیا سودم (39)
حسرت دل پردرد من
عزیز ترینم، جان برادر،
سفرکرده ام ،
روزگارم درنبودنت چه سخت وپردرد میگذرد، بارها در سخنان بزرگان خوانده و یا شنیدهام که انسان زاییده شرایط نیست بلکه خالق شرایطش هست. این جمله بارها ذهنم را مشغول کرده است. خیلی حول و حوش این جمله فکرکردم که این جمله چقدر درست و چقدر احتمالاً غیرمنطقی به نظر میآید. یاد روزگاران دور و نزدیک افتادم. دوران کودکی و نوجوانی، غربتها و تنهاییها،
فراق،
فراق،
واکنون فراق تو که پردرد ترین فراق برای من است، که واقعاً بد وخیلی هم سخت وپردردگذشت.ومیگذرد، روزگاری داد و فریاد وفغانم بلند بود و کسی قابلم نمیدانست و صدایم را نمیشنید جز دل خسته و بیرمق خودم. گاهی روزگار اصلاً نمیگذشت و من از او میگذشتم. روزگاری همه چی بود جز آنی که باید میبود. روزگاری نفسم برید از اینهمه بغض پردرد در گلو. روزگاری نفس کم میآوردم، اما دوام آوردم. روزگاری فقط زنده بودم و زندگی نمیکردم. روزگاری زنده هم نبودم ولی بودم. فقط بودم. روزگاری با صدایی غرورم به اوج بود و لحظاتم زیبا. روزگاری در آئینه آرزوها تکیهگاهم تو بودی. وبس ، روزگاری با ناباوری مهر را در وفا و وفا را در انسانیت جستجو میکردم
که سراب بود.
سراب بود،
و سراب. افسوس که چه زود دیرشد !!!
بی تو نیا سودم (40)
برادر عزیزتر از جانم،
رفتن تو فرمان حق تعالی بود ولازم الاجرا،
نق زدن واعتراضی برآن نبود ونیست،
ولی چه کنم که من ناتوان به تحمل این دردم،
حس تنهایی من بعد رفتن تو آغاز شد،
تنها وتنها ماندم وبدجوری هم گرفتار فتنه های روزگار،
من همیشه تکیه ام بتو بود ودلم قرص زبودنت،
حال که نیستی مانند گذشته وبودن تو درکنارم ،
بازهم مانند گذشته که خواسته های مهربانیت هرگزحسب خواست دلم که
پایانی نداشت که بماند،
تاامروز ادامه دار هم شد،
یادت نیست که به تو گفته بودم اگرروزی تو بروی
جای گلبرگ شقایق روی طاقچه اتاقم خالی خواهدشد،
وزندگی راخواهم باخت،
جشن وشادی جغدها شروع وبرپاخواهد بود،
راستی، حالا که نیستی چی بخوانم از ترانههای حساس دل ،
ا کنون من مانده ام ویک دنیا خاطره از گذشته های باتو ،
که بامرورشان باچاشنی حسرت و اشک وبغض درگلو،
اجبارا” ته مانده عمرراچنین باید سرکنم، جان برادر ،
تاابد بیادتم،
دوستت دارم ،
ودلتنگتم،… جا مانده ات ،
حمید
20 شهریور 1402 تهران
بی تونیاسودم ( 41 )
انالله واناالیه راجعون ،
امروز 12 آبانماه 1402 ،
بیستمین سالگرد رحلت جانسوز برادربزرگوارم ،
مجاهدنستوه،
عالم بزرگ زمان خودش،
حضرت مولانا قمرالدین رحمت االله تعالی علیه است، 12
آبانماه 1382 ، 12 آبانماه 1402 ،
امروز درحالی گذشته های 20سال قبل باتوبودن را درنهایت تنهایی وغصه واشک مرور میکنم ،
که حمیدسابق نیستم،
کاش امروزم را میدیدی ،
ازلحاظ سن وظاهرم ،
پیرافتاده 72سال زعمرراپس زده ،
وناباورانه گرفتاردنیایی زغم و حسرت وبلا ،
رهاشده در صحرای سراب روزگار،
احساس تنهایی میکنم،
آری حس تنهایی من بعد رفتن تو آغاز شد،
وهرگز پایان نداشت که بماند، ادامه دار هم شد،
یادت نیست که به تو گفته بودم اگرروزی تو بروی
جای گلبرگ شقایق روی طاقچه اتاقم خالی خواهدشد
راستی،
حالا که نیستی ،
چی بخوانم از ترانههای احساسی دل،
من فقط حس با تو بودن را بلدم
لحظههای تنهایی و بی تو را بیگانهام
چه کنم روزگار بدی است این دوران
مهم نیست که اشکم از فراقت جاریست
این آه و حسرت و اشک، گواه من است
برای لحظه دیدار،
جان برادر
عزیز رفته من!
کاش با من مانده بودی
کاش در دستان سردم یا که در چشمان گریانم
حس تنهایی من را خوانده بودی
کاش با من مانده بودی،
دراین اوج غربت وتنهایی بی تو،
ته مانده کوتاه عمر رابدجوری به سختی وملال میگذرانم ،
مشتاقم که این روزگارم زودتر ته کشد ،
وتوفیق یابم که بتو ملحق شوم،
جان برادر
خدایت بیامرزاد،
وجایگاهت اعلی علیین جنات النعیم باد،
یادت بخیر،
من بفدایت ،
تنهامانده ات ،
حمید ، جمعه 12 آبانماه 1402 تهران
نوشته من برفراقی دیگر،
«یادآوری یکمین سال رحلت خواهرزاده عزیزم مرحوم محی الدین ملازهی»
سالی بی تو گذشت، باورنکردنی است. ولی واقعیت دارد که تو هم به لیست خاطرهها افزوده شدی. چه افزودنی! یک لحظه نه از نگاهم دورماندی و نه از یادم به کناری. از فراقت نفس کشیدنم بخدا مشکل دارد، دل به شدت زفراقت تنگ است، لرزش اندامم حکایت از اوج غصه و غم و درد درون دارد. گذرزمان در این یکسال نبودنت چه پردرد بود. و به خلوت اشک ریختنم، برای خودم دیدنی. باور کن بدجوری با رفتنت تنها شدم و تنها ماندم. یکسال است که تو رفتی و من هنوز اینجا به اجبار پرسه میزنم. تو رفتی و خیالت راحت شد، چه زیبا بدرقه شدی. در خانه جدید آرمیدی و من هنوز سرگردان روزگار. در جهنم بی وفایی دوران، درانتظار نوبت سفرم تا به تو ملحق شوم، بیاد میافتم روزگار شیرین گذشته را که تو بمن دلداری میدادی و من به تو!. دقیقاً یادم هست، به وقت دلتنگی و رسیدن بهم، سفره ی دلمان را پیش روی هم پهن میکردیم. سالی که بی تو گذشت و ناباورانه هم گذشت. ز تنهایی و از فراق تو نور دیده ام، بدجور کشنده و آزاردهنده و سخت گذشت. سردرگمی هایم بیشتر و بیشتر شد، تنهایی را به معنای اصل نابش فهمیدم و حس کردم. باور کن خیلی سقلمههایی که به مغزم زدم تا نبودنت را بپذیرد و تسلیم قضا و قدرشود. این که دیگر در توان من نیست، چه کنم که سرنوشتم در تنهایی و حسرت و غم سرشته شده است. هر بار که به اطرافم مینگرم، ایست چشمانم در نقطه جای خالی تو، ز رمقم میزند، و بجایش دنیایی اشک برای سردی روانم بر صورت خسته و تکیده ز غصه و غم فراقت جاری میسازد. افسوس محی الدین عزیز: دلم به تحویل نگاهت نمیرسد، من ماندهام و میمانم و یاد و خاطرات زیبای تو و روزگار سیاه خودم! بسیار و بسیار دلتنگتم. خدایت بیامرزاد و حشر و نشرت با انبیاء و شهدا و صالحین باد.
چهارم خرداد 1396 تهران.